جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

name اس ام اس های خنده دار زناشوئی جدید%

هر مردی باید یکروزی ازدواج کنه،چون شادی تنها چیز زندگی نیست !

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

من از تروریستها وحشتی ندارم ، من دوساله ازدواج کردم

سام کینیسون

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

وقتی

که یک زوج تازه مزدوج لبخند میزنند،همه میدونند چرا

ولی وقتی یک زوج ده سال پس از ازدواج لبخند میزنند همه حیرانند چرا ؟

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

عشق آدم را کور میکند ولی ازدواج چشمان انسان را باز میکند

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

من همسرم را خودم همه جا میبرم

ولی اون همیشه راه برگشتن به خانه را پیدا میکند !

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

من همیشه دستان همسرم را در دستم میگیرم

چون اگه رهاش کنم اون میره خرید !

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی

 

همسرم برای دوساعت در یک سالن آرایش و زیبائی بود

البته فقط برای ارزیابی و قیمت گرفتن !

 

جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی



موضوعات مرتبط: جدید ترین اس ام اس های خنده دار زناشوئی
[ چهار شنبه 25 تير 1393 ] [ 1:57 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

آموزش تماس مجانی با خط ایرانسل

 مجموعه : آموزش و ترفندهای موبایل

آموزش تماس رایگان به مدت 90 ثانیه ( 1 دقیقه و سی ثانیه ) برای شما آماده کرده ام!
این روش بسیار بسیار ساده و پیش پا افتاده است و مطمئنا بعد از خواندن آموزش بسیار شگفت زده خواهید شد.
این روش جدید و نو اختصاصی میباشد و تا هم الان هیچ وب سایت موبایلی این روش را آموزش نداده اند….

 

 

 

 

نکته مهم :
این روش فقط و فقط از خطوط ایرانسل به سایر خطوط قابل اجراست و بر روی خطوط خود ایرانسل به هیچ وجه عمل نخواهد کرد. ( یعنی فقط میتوانید با سیم کارت های ایرانسل شماره هایی نظیر تلفن های ثابت و کلیه خطوط شرکت همراه اول را شماره گیری کنید )

 

آموزش :

ابتدا مقادر شارژ سیم کارت ایرانسل خود را مشاهده نمایید و آن را به خاطر بسپرید.
بعد از شماره گیری مقصد به عنوان مثال 0912xxxxxxx یا 888xxxxxxx بلافاصله بعد از شنید اولین بوق ممتد تماس کلید * روی موبایل خود را یکبار فشار دهید !

پس از این عمل خواهید دید که گوشی شما هنوز در حال تماس است اما صدا کاملا رد و بدل میشود.
به مدت 90 ثانیه شما میتوانید به صورت کاملا رایگان و بدون کم شدن شارژ صحبت کنید و پس از قطع دوباره به همین روش شمار گیری کنید. حال مجددا شارژ سیم کارت خود را مشاهده کنید! جالب بود نه؟
این روش توسط یکی از دوستان روی کلیه خطوط ایرانسل از قبیل 935 , 936 , 937 و گوشی های سونی اریکسون و سامسونگ کاملا تست شده و تضمینی میباشد.

دقت کنید بعد از زدن ستاره نباید هیچ شکلی روی گوشی شما ظاهر بشه یعنی باید گوشی در حالت تماس باقی بمونه ( در صورتی که بعد از اولین بوق * را زدید و شکل * روی گوشی شما ظاهر شد این ترفند روی گوشی شما جواب نخواهد داد , بهتر است برای استفاده از این ترفند از گوشی سونی اریکسون و سامسونگ استفاده کنید )

منبع:پاتوق سرگرمی ایرانیان

 

 


موضوعات مرتبط: آموزش تماس مجانی با خط ایرانسل
[ چهار شنبه 25 تير 1393 ] [ 1:59 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

عکس های خنده دار بابا پنجعلی (طنز)

 عکس خنده دار پایتخت

عکس های خنده دار بابا پنجعلی …

زنتـــــــــه ؟! الکـــــــی میگه !!!

baba-panjali

عکس خنده دار بابا پنجعلی ( منم میـــــــــام !!! )

baba-panjali (1)

عکس خنده دار بابا پنجعلی در باره بمب هسته ایران ( الکـــــی میگه ! )

baba-panjali (3)

عکس خنده دار نقی و بابا پنجعلی و عباس معصومی !!!

baba-panjali (4)

عکس خده دار جواب بابا پینجعلی به اوباما !!!

baba-panjali (6)

 

 



موضوعات مرتبط: عکس های خنده دار بابا پنجعلی (طنز)
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 21:20 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان فوق العاده زیبای خلقت زن (مادر)

 

داستان

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند

و شش جفت دست داشته باشد

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .



موضوعات مرتبط: داستان فوق العاده زیبای خلقت زن (مادر)
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 19:20 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

شما یادتون نمیاد که قدیما ... بهمن 92 (سری 3)

 شما یادتون نمیاد

شما یادتون نمیاد اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم

همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه

همینجوری هی پیچ بخوره

.

.

شما یادتون نمیاد ابتدايي كه بوديم, وايميساديم تو صف...

بعد ناظممون ميومد ميگفت يه جوري بگيد مرگ بر امريكا؛تا صداتون برسه امريكا.....!!!

ما هم ابلــــــــــــه ، فكر مي كرديم امريكا كوچه بغليه ، ازتهِ جيـــــــگر داد ميزديم..

.

.

کیا یاشونه قدیما هر کی میگفت دوچرخه

سریع بهش میگفتیم سیبیل بابات میچرخه؟

بچه های الای یه چیزایی میگن ک ما معنیش رو هم نمیدونیم!

.

.

من تک، شما همه

کی یادشه؟؟؟

.

.

شما یادتون نمیاد یکی از بزرگترین دغدغه های ما

خفه کردن صدای مودم های دایل آپ بود!

.

.

شما یادتون نمیاد، ما بچه بودیم موقع بازی با کاغذ پول درست میکردیم

با اینکه پول کاغذی بود، نه به هم قرض میدادیم و نه خرج می کردیم

ما همچین آدمای خسیسی بودیم!!!!

.

.

بارون میاد جر جر

پشت خونه ی هاجر

هاجر عروسی داره

دمب خروسی داره...!

اینو یادتونه؟؟ اگه یادتون نی شک نکنین گودزیلایین

.

.

کیا یادشونه می گفتین نخود نخود هرکه رود خانه خود

بعد ذوق میکردیم هرکی زودتر برسه خونشون

.

.

قبلا افق نبود...

ماها یا آب میشدیم تو زمین

یا میرفتیم تو دیوار

یا نهایتش میفهمیدیم آسمون عجیب دیدنیه...

.

.

شمام یادتون میاد؟ ی خط کشای ۱۵سانتی داشتیم، ک کاربردش خط کشیدن نبود!

فقط محکم میزدیم ب مچمونو دورش میپیچیدو میشد مچ بند...

۱۰۰-۱۵۰هم بیشتر نبود! چقدش باش پز میدادیم:)

.

.

شما یادتون نمیاد

زمان ما یه جور مبایل پلاستیکی بود هر دکمشو میزدی صدای یه حیونی میداد

بعد بهمون میگفتن باهاش الو کن

ما هم باهمون به کل فامیل زنگ میزدیم کلی درد دل میکردیم

.

.

دفترا روی میز...

وحشتناک ترین جمله تو ی دوران ابتدایی...

.

.

شما یادتون نمیاد؟؟؟

تو مدرسه ایام دبیرستان ی عالمه قول و قرار میگذاشتیم

که فردا کسی مدرسه نیاد تا دم عید تعطیل باشیم

ولی صبح که میرفتیم مدرسه میدیدیم همه اومدن...

اصلا یه وضعی



موضوعات مرتبط: شما یادتون نمیاد که قدیما
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 19:18 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

خاطرات جالب و خنده دار تیر 93 سری جدید

اعترافات من

داستان یه روز عادی تو خونه :

بابام تو اداره شلوارش پاره شده بعد رفته یه شلوار دیگه خریده که 15 سانت بلنده !!!!

اومده به مامانم میگه کوتاش کن میگه کار دارم باید برم کلاس خیاطی پرده دوزی !!!!!!

رفت به آجیم گفت مینا جان میتونی شلوارمو کوتاه کنی 15 سانت

گفت : بابایی من درس دارم فردا امتحان دارما...

هیچی دیگه خودش 15 سانت کوتاش کرد!!

بعد شب که همه خواب بودن مامانم (بی خبر از اینکه بابام کوتاش کرده)

دلش سوخت رفت 15 سانت دیگه کوتاش کرد !!!

اول صبح هم که هیشکی بیدار نبود خواهرم هم 15 سانت کوتاهش کرد !!!!!

هیچی دیگه امروز بابام شورت رفت سرکار =)))

یارو میره دزدی خونه یه زن و شوهر

همه رو با طناب میبنده و میگه من عادت دارم

وقتی میرم دزدی اهالی خونه رو با چاقو بکشم !

تازه عادت دارم اسمشونو قبل کشتن بپرسم !

چاقو میزاره زیر گردن زنه و بهش میگه : اسمت چیه؟؟

زنه هم با ترس میگه : مریم

دزده میگه مریم اسم مادرمه واسه همین نمی کشمت !!!!

چاقو میزاره زیر گردن شوهره و بهش میگه اسم تو چیه؟؟

میگه والا اسمم اصغره ولی بچه ها صدام میکنن مریم

.

.

دیروز یه برگه از امتحان فارسی ابتداییمو دیدم

سوال داده بود با مشتاق و معرفت جمله بساز.

منم برای مشتاق نوشته بودم من مشتاق هستم

بعد برای معرفت نوشته بودم من معرفت را دوست دارم

آخر برگه رو نگا کردم.دیدم معلم نوشته واقعا با استعدادی

ازهمون تصحیح برگه فهمیدم تو مرد بزرگی هستی

و مطمئن باش در آینده به یه جایی میرسی

الآن که دارم میبینم میفهمم که واقعا راست گفته بود

من فقط حیف شدم

.

.

با دوستا دور هم بودیم......ناگهان پارچ آب ریخت رو فرش

تا آب کامل به خورد فرش نرفته بود ؛ به اندازه یه لیوان بلوری آب روی فرش رو جمع کردیم

عینه شربت آبلیمو بود

یکی از دوستان از راه رسید و تشنه...

گفتیم این یه لیوان شربت سهمیه توعه!

خوردن همان و تهوع و بد و بیراه گفتن با ما همان...

.

.

آغا این چه وعضشه آخه قربونتون برم ...

یکی از بزرگترین فانتزیای عمرم برباد رفت.

18 سال تمام حسرت خوردیم و روزشماری کردیم بریم سر جلسه کنکور

شب و روزو داشتیم میشموردیم که وقتش برسه بریم کیک و رانی مجانی بخوریم

آغا رفتیم نشستیم سر صندلی و منتظر لحظه باشکوه

بعد یه ساعت یه یارویی اومده دستش یدونه لیوان یک بار مصرف یدونم بطری آب معدنی

اومده تو عربده میکشه کسی تشنشه یا برم؟؟ من :0-0

آرزو های برباد رفتم:D

به خدا میخواستم دستمو بکنم تو حلقش

18 سال آزگار زجربکش و شب و روز رویاشو ببین که میری کیک و رانی بخوری

پاشی صب جمعه 7:30 بری کنکور ..بعد اینجوری کنن.

دیگه من از این به بعد دیگه فانتزی بازی درنمیارم

.

.

توی این بین میخواستم یه خاطره بزارم که بد آموزی داشت

ضمن اینکه یکی ازشخصیت هاش هم دختر عموم بود

که اگه اینو میخوند چشمام رو در می آورد

بریم سرغ بعدی

.

.

دیشب داشتیم شام میخوردیم ، مامانم تو یه حرکت یه جفت جوراب گذاشت وسط سفره

ما : 0‎_o ‎0‎_o ‎0‎_o ‎0‎_o

مامان خانم به بابام : آقا امروز سالگرد ازدواجمونه ، با عشق تقدیم به شوهرم عزیزم

بابام : خانمم ، سرور ،سالار، دستت گلت درد نکنه ، شرمندمون کردی

آقا امیر حسین ، نازنین خانم عشقو میبینید ؟ عشق ینی این ، بچه سوسولا هار هار هار

ولی خانم حالا چرا جورابا ساق کوتاس ؟

مامان : اینارو واسه کامران خریده بودم بچم میگه جوراب سوسولی نمیپوشم دیگه تو بپوش

بابام : 0‎_o‏ اهوم اهوم خب ، بحثو عوض کنیم مهم عشق و علاقه هستش

و این که سالگرد ازدواجمون یادت مونده

من : بابا پس تو چی واسه مامان خریدی کلک ؟

بابام :شترققق (الان خوابوند پس کلم ) آخه شغال تو حرف نزنی میگن لالی ؟

مامانم :آقا نترس میدونستم تو یادت رفته

واسه همین از طرف خودت برا خودم یه سرویس چینی خریدم عالی

بابام : یا پیغمبر ، زن با من از این شوخیا نکن ،من قلبم خرابه ،راس میگی ؟

مامانم : آره ، تازه پونصد تومن شد

من : به به ، به به ، عشق واقعی ینی این ن ن ن

بزن کف قشنگو به افتخار دو مرغ عشق خوجگل مجگل خودم خخخخ

بابام : امیرحسین ن ن ن

هعی ی ی ی امشب هوای پارک چقد عالیه ^_^



موضوعات مرتبط: خاطرات جالب و خنده دار تیر 93 سری جدید
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 19:14 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

پست ها و نوشته های جدید فیسبوکی فروردین 93

 

استاتوس های فیسبوکی

من خودم بشخصه میخوام ازیارانه انصراف بدم

تابازیکنای پرسپولیس که یه فقط میلیارد گرفتن

بیشتر از این شرمنده زن وبچشون نشن!!

.

.

چند ساله دیگه از یکی میپرسی شما کجایی هستید؟؟

میگه:

ما اصالتن یاهومسنجری هستیم :|

ولی خودم تو فیسبوک بزرگ شدم!

.

.

مهندسین نرم افزار صبور باشین ، اینم میگذره

فقط چند تا فرم ثبت نام یارانه فامیلا رو ثبت کنین

بعدا ازتون در پروژه های بزرگتر استفاده میشه !

.

.

تو ایران همین که قیمت ها بالا نره

خودش یه نوع تخفیف به حساب میاد !

.

.

برامون کارت عروسی اومده پشتش نوشتن

حضور محترم جناب آقای فلان به اتفاق بانو و دختر گرامی

خوب یهو مینوشتید همتون بیایید اون پسر لندهورتون رو نیارید :|

اصن یه وضی

.

.

بعضی از دوستان عزیز هستن که دوست داری مستقیم تو چشماشون خیره شی

با لبخند بهشون بگی “عزیزم خیلی زر میزنی”!

.

.

داستایوفسکی میگه آدمای خوشبخت همشون شبیه همدیگه هستن

تنوع تو ما بدبختا هست

.

.

شاید یه روزى بفهمم تو عکساى دسته جمعى دارن به چى میخندن

ولى هیچوقت نمیتونم بفهمم تو عکساى تکى واسه کى جدى میشن !

.

.

مورد داشتیم یارو تو کانون گرم خانواده ذوب شده !

.

.

مرد نباید وقتی خانمش رانندگی می کنه از مرگ بترسه

.

.

اگر از این زندگی کسالت آور خسته شدید، اگر بدنبال هیجان و نشاط هستید

اگر از تناسب اندام خود رنج میبرید، اگر به همسر یا شوهر خود شک دارید.....

دیگر نگران نباشید با انصراف از یارانه ها تمام مشکلات خود را حل کنید

.

.

شما برو در هرخونه ای که میخوای بزن پرسیدن کیه بگو منم

اگه دوباره پرسیدن بگو منم بابا منم ، حتماً باز میکنن

.

.

من وقتایى که الویه میخورم معده م هیچ پیامى مبنى بر سیرى به مغزم نمیفرسته

شایدم میفرسته ولى مغزم ازم یه چیزایى رو پنهون میکنه

.

.

اینایی که می گن پول خوشبختی نمیاره

آقا بیاید و منو بدبخت کنید

اینقدر بهم پول بدید تا به خاک سیاه بشینم

نامردم اگه اعتراضی کنم

.

.

سرت تو کار خودت باشه” فقط یه جمله کوتاه نیست، یه سبک زندگیه

.

.

به طورمشکوکی داره بهم خوش می گذرد......

فکر کنم دارم میمیرم....

.

.

دخترم نشدیم ۴ نفر بیان پستامون و لایک کنن...!

.

.

از وقتی که شوخی اختراع شد، حرفی تو دل کسی نموند :|

.

.

تمبر هم نشدیم یکی با تف بچسبونتمون :-)

.

.

بازم آمار یارانه بگیرها از آمار جمعیت مملکت بیشتر نشه صلوات...

.

.

پشتِ هر جمله ی "تعریف از خود نباشه"

ی "تعریف از خود" هست!!!



موضوعات مرتبط: پست ها و نوشته های جدید فیسبوکی فروردین 93
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 18:50 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

نکته های آموزنده برای زندگی – صفحه کلید زندگی

 

love-keyboard

«آ» : «آرامش» وقتی به سراغت می آید که «تلاش» کرده باشی.
«ا» : «اعتماد به نفس» یک «سرمایه» است نه یک «کلمه»!
«ب» : برای «بهتر» شدن زندگی ات، «بهتر» فکر کن!
«پ» : چرک نویس های زندگی ات گاهی به «پاک نویس» احتیاج دارند!
«ت» : «تفاهم» درک کردن نیازهای طرف مقابل است نه دانستن نیازهای خود!
«ث» : «ثابت قدم بودن»، یکی از راه های «موفقیت» است.
«ج» : «جرأت» با داشتن «ترس» به وجود می آید.


«چ» : «چگونگی برخورد با مشکلات و ناکامی ها» مهم است، نه خود مشکلات و ناکامی ها!
«ح» : «حاصل» هر زحمتی رحمت است؛ مطمئن باش!
«خ» : «خداوند» دنیا را به تو نشان می دهد؛ تو خودت را به خداوند نشان بده!
«د» : «داشتن ها» همیشه به انسان کمک نمی کنند؛ گاه این نداشتن هاست که موجب خلق آثار می شوند.
«ذ» : «ذره ذره ی» زندگی ات را شکرگزار باش!
«ر» : «رهاشدن» از درد، ابتدای پذیرفتن درد است.
«ز» : «زشت یا زیبا»؛ این بستگی به نگاه تو دارد.
«ژ» : «ژولیدگی و آشفتگی ظاهری» می تواند دلیلی بر ژولیدگی و آشفتگی درونی نیز باشد؛ از پایه شروع کن تا به اصل برسی.
«س» : «سلامتی»، ثروتی ست که ثروت های دیگر را جذب می کند.
«ش» : «شکرگزاری» یعنی رسیدن به «شادکامی».
«ص» : «صادقانه» زندگی کن؛ صادقانه جواب بگیر.
«ض» : جلوی ضرر را از هر جا بگیریم، منفعت است.
«ط» : «طاقت داشتن» در برابر سختی ها یعنی روزه داشتن تا هنگام افطار (سختی ها می روند و جسم و روح پیروز می شوند.)
«ظ» : «ظاهر» و باطن اگر به هم نزدیک شوند، آینه می شوی!
«ع» : «عشق» به زندگی ست نه عادت به زندگی.
«غ» : «غصه خوردن» هم چون سبزی نشسته است؛ غصه ها را بشور!
«ف» : «فاتح» فردای خود شدن، «امروز» را می طلبد.
«ق» : «قدرت» در دیدن معایب نیست؛ در گفتن محاسن است.
«ک» : «کمک کردن» به دیگران درحقیقت، یک نوع کنترل دردهای خودمان نیز هست.
«گ» : «گاهی» شعری زمزمه کن، عکس بگیر، مهمان دعوت کن، یادداشتی بنویس، گاهی از گِله و غصه دوری کن؛ ضرر نمی کنی!
«ل» : «لحظه های» قشنگ زندگی ات را تکرار کن!
«م» : «محبت» هم چون مادر، منتظر دعوت نمی ماند.
«ن» : «ناامیدی» از ندانستن است!
«و» : «وفای به عهد» اولین نشانه برای اعتماد دو قلب است.
«ه» : «هدیه ی» خداوند به انسان ،«عقل» اوست.
«ی» : «یاور» همیشه همراه، موبایل نیست؛ خداوند است!



موضوعات مرتبط: نکته های آموزنده برای زندگی – صفحه کلید زندگی
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 1:54 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

اس ام اس ها و جملات جدید و سنگین تیکه دار و طعنه ای

 تو میخواستی بشی سنگ صبورم ، تو شدی سنگ و من هنوز صبورم …

.
.
.
دلم نگرفته از اینکه رفته ای …
دلگیرم از همه دوست داشتنهایی که گفتی ولی نداشتی … !!!
.
.
.
اسم هر دویمان را در گینس ثبت میکنند !
تو در دروغ گفتن رکورد زدی … من در باور کردن … !!!
.
.
.
بدترین حسرتی که در زندگی میخوریم
از کارهای خطایی که مرتکب شده ایم ، نیست …
بلکه از این است که…
چرا کارهای درست را برای کسی که لیاقتش را نداشته
انجام داده ایم ...
.
.
.
نگران نباش ، نفرینت نمیکنم !
همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!!
.
.
.
نه پیشانی من به لبهای تو رسید …
نه لیاقت تو به احساس من …
چیزی به هم بدهکار نیستیم ؛ هر دو کم آوردیم !!!
.

سایر جملات سنگین و طعنه دار در ادامه مطلب


.
.
شیشه نازک احساس مرا دست نزن !
چِندشم می شود از لک انگشت دروغ !!!
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد …
کو کجا رفت ؟ که احساس مرا خوب فروخت !
.
.
.
دلگیر نباش !
تقصیر از خودت بود !
دسته کلید علاقه که گم شد ، باید عوض میکردی قفل تمام آرزوها را !
.
.
.
مغرور احساسم شدی ، گذشتی از رو گریه هام
لعنت به لحظه هایی که ، تو همه چی بودی برام
.
.
.
چقدر خوبه بعضی از آدما بدونن که اگر چیزی رو به روشون نمیاری
“از سادگی نیست”
شاید دیگه اونقدر واست مهم نیستن که روشون حساس باشی !!!
.
.
.
وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت …
فهمیدم که گاهی
“هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است”
.
.
.
من چرک نویس احساسات تو نیستم !
“دوستت دارم” هایت را جای دیگری تمرین کن  !
.
.
.
چه ساده بودم که گمان میکردم به دورم می گردند
کسانی که دورم میزدند …
.
.
.
آدم ها تنها که نباشند ، می روند …
تنها که می شوند ، برمی گردند …
وقتی که برگشتند تنها لایق یک جمله اند : “هِررررری”
.
.
.
هی ( ر ا ه ) آمدم با تو …
هی (ه ا ر ) شدی با من …
.
.
.
مشکل اینجاست که ما از هر کرمی ، انتظار پروانه شدن داریم !
.
.
.
آدم مرد باشه و از تو آشغالها نون دربیاره
تا اینکه آشغال باشه و از نامردی نون دربیاره…
.
.
.
کاش میدانستی عشق و هوس دو مقوله ی جدا از هم هستند
عشق بهانه ات است ، به هوس هایت برس
.
.
.
من برای با تو بودن از همه چیز گذشتم
تو چی؟ داشته هایت را به رخم میکشی؟
.
.
.
در همین حوالی کسانی هستند که
تا دیروز میگفتند بدون تو نفس هم نمی توانند بکشند…
اما حالا در آغوش دیگری نفس نفس می زنند…
.
.
.
بساط کرده ام
و تمام نداشته هایم را
ﺑﻪ ﺣﺮﺍﺝ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ…
بی انصاف چانه نزن
ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎﯾﻢ …
به قیمت عمرم
تمام شده!!
.
.
.
به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
که می خواهم این زخم همیشه تازه بماند !
.
.
.
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !



موضوعات مرتبط: اس ام اس ها و جملات جدید و سنگین تیکه دار و طعنه ای
[ سه شنبه 24 تير 1393 ] [ 1:46 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

آموزش بازکردن قفل گوشی نوکیا – Lock code

 آموزش باز کردن کد قفل گوشی (lock code) گوشی های نوکیا را آماده کرده ایم که با رفتن به ادامه همین موضوع می توانید آموزش باز کردن کد قفل گوشی (lock code) را مشاهده کنید. امیدواریم از این روش بتوانید به راحتی استفاده کنید و مفید واقع گردد.

 

باز کردن قفل نوکیا

 

 

به ترتیب کارهای زیر رو انجام بدید :

۱- گوشیتون رو خاموش نکنید .

۲- مموری کارتتون رو خارج کنین و در یه گوشی دیگه بذارین .

۳- روی اون گوشی فایل منیجر رو نصب کنید .

۴- فایل ضمیمه را دانلود کنید.

۵- فایل the-nokia-unlock را از زیپ خارج کرده و توسط فایل منیجر در مسیر E:SystemRecogs (این مسیر رو قبلا توسط فایل منیجر ایجاد کنید) کپی کنید. ( شاید این فایل توسط آنتی ویروس های کامپیوتر به عنوان ویروس شناخته شود ولی ویروس نیست)

۶- مموری کارت رو روی گوشی قفل شده بذارین و چند ثانیه صبر کنین تا فایل استارت بشه .

۷- حالا گوشی از شما رمز می خواد که شما ۱۲۳۴۵ رو وارد میکنید .

۸- گوشی رو خاموش کرده…باتری رو خارج کنین…مموری کارت (MMC) رو خارج کنین…باتری رو دوباره جا بزنید… گوشی رو روشن کنین و با کد ۱۲۳۴۵ گوشی رو باز کنین !

تمام !

حجم : 2 KB

 دانلود ( با لینک مستقیم )

 رمز فایل www.mobilesky.ir

 منبع : سایت موبایل اسکای



موضوعات مرتبط: آموزش بازکردن قفل گوشی نوکیا
[ پنج شنبه 19 تير 1393 ] [ 11:41 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

عکس های گل رز قرمز

[ پنج شنبه 19 تير 1393 ] [ 10:7 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش

 

Bahareh Rahnama 12 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 22 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 32 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 42 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 5 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 6 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 7 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 8 470x313 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 9 470x470 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش Bahareh Rahnama 10 470x470 عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری + مصاحبه جدیدش

به گزارش دو روز به نقل از ایسنا ، شاید در سینمای ایران خیلی مرسوم نباشد که یک بازیگر، خودش پیشنهاد بازی در فیلمی را به کارگردان بدهد مخصوصا اینکه با یک کارگردان مطرح طرف باشد اما بهاره رهنما که این روزها «طبقه حساس» را بر پرده سینماها دارد با قاطعیت می‌گوید که پیشنهاد بازی در این فیلم را خودش به کمال تبریزی داده است.

بهاره رهنما که با فیلم «عاشقانه» علیرضا داودنژاد در سینما مطرح شد، از سال ۷۴ تا کنون نقش‌های متفاوتی را تجربه کرده و البته فقط به بازیگری هم اکتفا نکرده است، او علاوه بر فعالیت‌های اجتماعی از جمله سفیری « انجمن حمایت از حقوق کودکان» دستی در ادبیات و داستان نویسی هم دارد و مجموعه داستان «چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس» از جمله آثار اوست، ضمن اینکه او اولین بازیگر زن وبلاگ نویس ایران هم هست.

این بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون که جدیدترین کتابش با نام «مالیخولیای محبوب من» جزو آثار پرفروش پاییز و زمستان امسال بوده در گفت‌و گویی با خبرنگار ایسنا، ‌درباره نقش‌ خود در فیلم «طبقه حساس» به کارگردانی کمال تبریزی بیان کرد: واقعیت این است که پیشنهاد بازی در فیلم «طبقه حساس» را خودم مطرح کردم و به کمال تبریزی گفتم که دوست دارم در کارنامه کاری‌ام همکاری با او وجود داشته باشد. او هم پرسید،« فکر می‌کنی کدام یک از نقش‌های دو زن فیلم را بتوانی بازی کنی؟» که من هم همین نقش فعلی خودم را انتخاب کردم.

بازی در «طبقه حساس» ارزشش را داشت، چون…

او گفت: البته وقتی «طبقه حساس» را دیدم کمی جا خوردم از اینکه نقشم کوتاهتر از آن چیزی بود که تصور می‌کردم، اما صبوری، درایت و امید به آینده کمال تبریزی و کار با گروه او برایم ارزش زیادی داشت به همین دلیل خوشحالم که یکی از عوامل این فیلم بودم.

رهنما اضافه کرد: یک نکته جالب دیگر برایم این بود که وقتی «طبقه حساس» را دیدم، احساس کردم در ۴۰ سالگی چقدر دوست دارم، نقش‌های بزرگتر و مهم‌تری را در سینما بازی کنم اما با این حال وقتی می‌بینم فیلمی که در آن بازی کرده‌ام، مطرح و پرفروش می‌شود و با کارگردانی مثل کمال تبریزی هم کار کرده‌ام، می‌گویم خوب، ارزشش را داشت.

وی افزود: این اتفاق زمانی برایم ارزشمندتر می‌شود که می‌بینم کمال تبریزی با وجود اینکه سریالش (سرزمین کهن) به چنین سرانجامی دچار شده، بدون اینکه مثل عده‌ای دیگر زیاد حرف بزند، مشغول کار خودش است و فیلم خود را می‌سازد.

سینمای تجاری دلم را زد

از بهاره رهنما درباره کم‌کاری‌اش در سینما پرسیدم و اینکه این اواخر در تلویزیون یا صحنه تئاتر بیشتر دیده شده است، او هم با اشاره به اینکه تقریبا سالی یک فیلم سینمایی کار کرده است، گفت: مجموعه‌ای از اتفاقات از جمله نبود فیلمنامه و پیشنهادات خوب برای کار و نیز موقعیت‌های بهتری که در تئاتر پیش آمد، باعث شد در سینما حضور نسبتا کمی داشته باشم.

او ادامه داد: البته دلیل مهم‌تر این اتفاق این بود که در مقطعی تصمیم گرفتم توقفی را در کارم ایجاد کنم چون سینمای تجاری که در آن موفق بودم، دلم را زد.

بازیگر فیلم «عاشقانه» در این‌باره توضیح داد: در سال‌های گذشته در برخی از فیلم‌هایی که بازی کردم، با وجود موفقیت در گیشه جزو سینمای مورد تحسین من نبودند به همین دلیل یکدفعه دلم را زد. این در حالی است که فیلم‌های موفقی مثل «توفیق اجباری» و «ورود آقایان ممنوع» را هم کار کرده بودم. یک دلیل دیگر کم کاری‌ام هم مشغول شدنم در حوزه ادبیات و داستان بود؛ حوزه‌ای که معمولا سینما آن را متوقف می‌کند.

رهنما با اشاره به فعالیت بیشترش در تئاتر، در چند سال اخیر گفت: تئاتر به ادبیات و داستان‌نویسی بیشتر پر و بال می‌دهد و فکر کردم در تئاتر موفق‌تر هستم، مخصوصا اینکه در تئاتر نقش‌های متفاوتی به من پیشنهاد می‌شد که در سینما برایم پیش نمی‌آمد،بنابراین با توجه به لذت بیشتری هم که از تئاتر می‌بردم و جای پایم هم در این بخش محکم‌تر شده بود تصمیم گرفتم در آن ماندگارتر شوم.

هیچ‌گاه دوست نداشتم نقش دو بازی کنم

بازیگر فیلم «نان، عشق و موتور ۱۰۰۰» با بیان اینکه در تلویزیون هم خیلی پرکار نبوده و وزنه کاری‌اش در تئاتر سنگین‌تر است، تصریح کرد: در سینما تقریبا سالی یک فیلم داشته‌ام و ترجیح دادم در فیلم‌هایی باشم که حتی اگر نقش کوتاهی را بازی می‌کنم، اما کاری باشد که نتیجه بهتری داشته باشد، مثل «سن‌پترزبورگ»یا «طبقه حساس».

رهنما در پاسخ به اینکه آیا بازی در همین نقش‌های کوتاه به دلیل ویژگی خود نقش بوده یا اینکه صرفا علاقه داشته حتما در سینما هم حضور داشته باشد؟ گفت: واقعیت این است که بین بازی نکردن در یک فیلم و نقش دو(مکمل) بازی کردن، تعریف مشخصی دارم و یک راهی را به عنوان “نقش کوتاه تعریف شده” باز کرده‌ام. از آنجا که در سینما افراد زیادی مرا از نظر شخصیتی می‌شناسند، گاهی نقش‌های کوتاهی برایم نوشته شده و بعد هم پیشنهاد شده است، اما هیچ‌گاه دوست نداشتم نقش دو بازی کنم و تقریبا هم این کار را نکردم، یعنی اگر نقش کوتاهی را بازی کرده‌ام نقشی بوده که شناسنامه داشته است.

او ادامه داد: براساس برنامه‌ریزی‌هایی که داشتم و دارم، همیشه به این موضوع فکر می‌کردم که با توجه به فرصت‌هایی که برای کار پیشنهاد می‌شود، بهتر است چه کار کنم که هم در سینما حضور داشته باشم و هم اینکه از لحاظ روحی اقناع شوم؟ در این بین دیدم نقش‌هایی هستند که می‌توانند ماندگار باشند یا در ذهن تماشاچی بمانند، در عین اینکه نقش مکمل هم نیستند، مانند «عاشقانه» که دیالوگ‌های آن هنوز در ذهن برخی طرفداران فیلم باقی‌مانده یا نقش‌هایی که در «ورود آقایان ممنوع» و «سنت پترزبورگ» داشتم.

سفارش نقش به پیمان قاسم‌خانی؟!

صحبت که به اینجا رسید این سوال پیش آمد که، با توجه به اینکه پیمان قاسم‌خانی(همسر رهنما) در بعضی از فیلم‌هایی که بهاره رهنما بازی کرده نویسنده بوده، آیا نقش‌ها برای او نوشته شده بودند؟ که او هم با رد این مساله پاسخ داد: پیمان قاسم خانی بیشتر از نویسندگان و کارگردانانی که مرا می‌شناسند با خصوصیات من آشناست و بعضی نقش‌هایی که نوشته مثل آنچه در فیلم «نان، عشق و موتور ۱۰۰۰» یا سریال «پژمان» بوده، شباهت‌هایی به من داشته یا اینکه آن‌ها را براساس ویژگی‌های بامزه یا عجیبی که در من بوده، خلق کرده است. در فیلم‌های دیگری مثل «سن‌پترزبورگ»، «ورود آقایان ممنوع» یا «طبقه حساس» هم نقشی که بازی کرده‌ام، از ابتدا برای من نوشته نشده بود.

او ادامه داد: البته صرفا این‌طور نبوده که فقط در فیلم‌هایی که پیمان قاسم‌خانی نویسنده آن‌ها بوده کار کرده باشم، چون در فیلم‌ها یا سریال‌های دیگر براساس گروه و پیشنهادی که مطرح شد همکاری را قبول کردم، درواقع در فیلم‌های رامبد جوان، سروش صحت و بهروز افخمی دعوت به کار شد‌م.

بهاره رهنما با یادآوری اینکه بازی در «طبقه حساس» را خودش به کمال تبریزی پیشنهاد داده بود، افزود: من در ۱۰ سال اخیر این جسارت را داشته‌ام که اگر در جریان نگارش نقشی بودم که آن را دوست داشته‌ام، خودم بازی در آن را پیشنهاد دادم. البته این کار در عرصه بازیگری بسیار سخت است که خودت نقشی را انتخاب کنی اما من حداقل تلاشم را برای این کار انجام دادم. به همین دلیل تاکید می‌کنم این‌طور نبوده که پیمان قاسم‌خانی در این سال‌ها همیشه نقشی را برای من نوشته باشد، یعنی نقش‌هایی بوده که از ابتدا توسط پیمان برای من نوشته نشده بود و من آن‌هارا بازی کردم و این تصور پیش آمده که نقش برای من نوشته شده بود؛ در حالی که جنس بازی من حضورم در آن نقش‌ها را تعیین کردند.

او البته اضافه کرد که گاهی هم ممکن است سفارش نقشی را به همسرش بدهد؛ از جمله اینکه گفت: یک سال است تلاش می‌کنم پیمان را راضی کنم تا فیلمنامه «رام کردن یک زن سرکش» را بنویسد تا بتوانم در آن بازی کنم.

رهنما در پاسخ به اینکه پس ممکن است در روند نگارش یکی از فیلمنامه‌های پیمان قاسم‌خانی اعمال نظر یا دخالتی داشته باشد؟ بیان کرد: ما تقریبا فیلمنامه‌نویس بهتری از پیمان قاسم‌خانی نداریم و من هم مثل هر بازیگر دیگری وقتی متن برای او باشد احساس آرامش می‌کنم، اما درباره دخالت در کارش باید بگویم که یک فیلمنامه‌نویس خوب و از آنجا که نوع نوشتن من با او بسیار متفاوت است خیلی نمی‌توانیم در خلق کاری به یکدیگر کمک کنیم، بنابراین نه من در کار او دخالت می‌کنم و نه او این اجازه را می‌دهد. البته گاهی پیش می‌آید که جزئیاتی را درباره نقش‌های زنی که می‌نویسند از من بپرسد.

رهنما در ادامه درباره اینکه در این سال‌ها بیشتر نقش‌های کمدی در سینما بازی کرده ولی در تئاتر تجربیات متفاوت‌تری داشته است، گفت: اصولا در تئاتر با توجه به اینکه از ادبیات خارجی و اقتباسی زیاد استفاده می‌شود، تعدد شخصیت‌ها بیشتر است اما در سینما اینگونه نیست؛ ضمن اینکه سنگینی بار سینما در سال‌های اخیر بیشتر بر فیلم‌های کمدی بود. این نکته را هم بگویم که در سال‌های پس از انقلاب کمدین زن طبق آن تعریفی که از کمدین واقعی مطرح می‌شود، دو سه نفر بیشتر نداشتیم که من هم جزو آن‌ها بودم، البته نقش‌های دیگری هم داشتم که کمدی نبودند مثل نقشی که در «گاوخونی» بازی کردم.

یکی از افتخاراتم مقاله لیلی گلستان بود

بازیگر فیلم «طبقه حساس» درباره آرزوهای خود برای ایفای نقشی خاص در سینما گفت: خیلی دوست دارم اقتباسی از «رام کردن زن سرکش» آماده شود تا بتوانم در آن بازی کنم. نقش زری در داستان «سووشون» را هم خیلی دوست دارم بازی کنم، چون با این کتاب بزرگ شدم و می‌دانم محمد متوسلانی چند سالی است که دنبال ساخت آن است.

او با اشاره به اینکه علاقه دارد در فیلمی از رخشان بنی اعتماد حضور داشته باشد و اینکه احتمالا سال آینده در یکی از اپیزودهای نمایش «اتاقی در هتل پلازا»‌ نقشی را که دوست دارد بازی می‌کند، به یکی از نقش‌های سخت و خاطره انگیزش در تئاتر اشاره و اظهار کرد: در صحنه تئاتر نقش افسانه نوروزی را که ۹ سال به اتهام قتل در زندان بود، اجرا کردم. او برای دفاع از ناموس خود دوست شوهرش را به قتل رسانده بود ولی هیچگاه تبرئه نشد و سرانجام مادر مقتول رضایت داد تا او آزاد شود، اما افسانه هیچ‌گاه به زندگی عادی برنگشت. نقش این زن بسیار سخت و چندلایه بود و یکی از افتخاراتم این است که لیلی گلستان پس از دیدن این نمایش مقاله‌ای را با عنوان «چگونه دوباره بهاره می‌شویم؟» منتشر کرد، چون برایش جالب بود که من چطور پس از اجرای این نقش به شرایط عادی خود برمی‌گردم.

چالش بزرگ بهاره رهنما در سال جدید

بهاره رهنما در بخش پایانی گفت‌وگویش با ایسنا با بیان اینکه هر سال در آستانه سال نو، بسیاری از آدم‌ها مخصوصا آن‌هایی که معروف هستند، برای اطرافیان و طرفداران خود پیامی دارند، گفت: من هم می‌خواهم به همه ایرانیانی که مشکل اضافه وزن دارند این امید را بدهم که با اراده می‌توان این مسئله را حل کرد و قصد کرده‌ام سال آینده ۲۰ کیلو از وزن خود را کم کنم، چون این کار هم برای سلامتی ضروری است و هم اینکه می‌تواند کمک کند تا نقش‌هایی را که دوست دارم، بازی کنم.

او همچنین خاطرنشان کرد:در دنیا بسیاری از کسانی که شهرت دارند و با مسائل این چنینی یا حتی اعتیاد روبرو هستند، زمانی که مصمم به تغییر یا برگشت به زندگی سالم می‌شوند، آن را اعلام می‌کنند و از این طریق، هم از طرفداران خود می‌خواهند که برای آن‌ها دعا و آرزوی موفقیت کنند و هم آن دسته از طرفداران خود را که با همان مشکل روبرو هستند دعوت به همراهی و تغییر می‌کنند.

رهنما با تاکید بر اینکه این موضوع را صرفا برای زیبایی مطرح نمی‌کند چرا که در تمام این سال‌ها با وجود همین شرایط فعلی در عرصه بازیگری پرکار بوده است، گفت: برای سال جدید یکی از چالش‌هایم این است که یک بار برای همیشه مسئله اضافه وزن را حل کنم و به همه کسانی که چنین مسئله‌ای دارند، پیشنهاد می‌کنم آن را به عنوان مانعی برای سلامتی نگاه کنیم، چون هدف اصلی من هم حفظ سلامتی است.



موضوعات مرتبط: عکسهای جدید بهاره رهنما با چادر بندری
[ دو شنبه 16 تير 1393 ] [ 18:31 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

جک توپ

 فقط یه ایرانیه که وقتی دنبال یه روش برای کاهش وزن میگرده

 

میپرسه چی بخورم که لاغر شم؟

 

برای لاغر شدن هم میخواد بخوره!

 

.

 

.

 

.

 

به دوستم میگم کیف پولت چقدر قشنگه

 

میگه چرم مشهده داییم از کانادا برام آورده!

 

.

 

.

 

.

 

من وقتی چهار سالم بود؛

 

از جلو دبیرستان دخترانه که رد میشدم دخترا برام غش میکردن!

 

البته الانم اگه رد میشم غش میکننآ، ولی از خنده!!

 

.

 

.

 

.

 

من و بابام رفته بودیم مهمونی، حوصله م سر رفت بهشاس ام اس دادم”بابا پاشو بریم”.

 

وسط حرفش بود موبایلشو برداشت همه هم منتظر بودن که حرفشو ادامه بده ،

 

بلند گفت :ااااااااا تویی؟ باشه باباجان الان میریم!

 

.

 

.

 

.

 
 

هیچکی درس نمیخونه که چیز یاد بگیره

 

درس میخونه که نمره بیاره !

 

.

 

.

 

.

 

وقتی پشت آیفون میپرسی :”کیه؟ “

 

۹۵% مردم میگن “باز کن”، ۵% باقیمونده هم میگن :”منم”...!!!!!

 

.

 

.

 

.

 

حیف نون چند متر دورتر از قبری گریه میکرد

 

ازش پرسیدند چرا نمیری نزدیک؟

 

گفت: مرحوم از فامیلای دورمون بود !

 

.

 

.

 

.

 

دیشب داشتم خواب پتروس فداکار رو میدیدم

 

صبح که بیدار شدم دیدم انگشتم تو دماغم گیر کرده !

 

.

 

.

 

.

 

ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻪ ﮐﻮﻟﺮ ﺭﻭﺷﻨﻪ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﺭﯼ، ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ

 

دقیقا ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻫﯽ ﺍﻟﮑﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻥ

 

در کابینت و یخچال رو باز و بسته می کنن...!!!!

 

.

 

.

 

.

 

پلیس شهر حیف نون از شهروندان شهر خواهش کرد :

 

از تعریف کردن مشکلات و گرانى ، جلوى دوربین هاى بزرگراهها جدأ خوددارى کنید...!!!!!

 

.

 

.

 

.

 

موبایلم امروز بهم گفت: منُ چرا میزنى تو شارژ؟ واسه کى؟ واسه چى؟خوب دردم میاد...

 

هیچ جوابى نداشتم بدم، فقط از اتاق رفتم بیرون گذاشتم کمى با خودش خلوت کنه...!!!!!!

 

.

 

.

 

.

 

من قبلاها به بدنم شامپو بدن خارجی میزدم،

 

اما از وقتی فهمیدم تو روز قیامت قراره بر علیه من شهادت بدن

 

بهشون گریس هم نمیزنم، آدم فروش های پس فطرت…!

 

.

 

.

 

.

 

آیا می دانید دکمه آسانسورو پشت هم تند تند بزنی‌ آسانسور زودتر نمیاد ایرانیِ عزیز!!!

 

.

 

.

 

.

 

اقا کیف پول من مثل پیازه ، بازش که میکنی گریت میگیره :|

 

.

 

.

 

.

 

صبح تو راه از یه خانمی خواستم ساعت بپرسم،

 

گفتم ببخشید،

 

گفت خواهش میکنم رفت!

 

.

 

.

 

.

 

حشره کش خالی‌ کردم تو اتاقم

 

من سر درد گرفتم دارم می‌میرم

 

پشه هه رو آینه اتاقم وایساده داره شاخکاشو مرتب می کنه!

 

.

 

.

 

.

 

تاحالا دقت کردین بعضیا وقتی میخوان یه حرف خنده دار بزنن

 

قبلش اعلام میکنن :آقا یچی میگم بخند

 

لامصبا آدم رو تو رودروایسی میزارن که بخندی

 

.

 

.

 

.

 

آقا وقتی گوشیم خاموش باشه

 

حتی بیل گیس هم شخصأ برای استخدام شدنم توی ماکروسافت تماس گرفته

 

ولی بدلیل خاموش بودن بیخیالم شده

 

بعععععله اینجور شخص بد شانسیم من

 

.

 

.

 

.

 

دقت کردین بعضیا نه اونقدر هستن که جزو داشته هات حسابشون کنی

 

نه اونقدر نیستن که جزو نداشته هات!!

 

واقعا این مواقع حکم شرعی چیه!

 

.

 

.

 

.

 

من غلطای املایی مو اینجوری تشخیص میدم

 

که انگار این کلمه که نوشتم قیافش جدیده قبلنا یه جور دیگه بود .

 

.

 

.

 

.

 

مامان بزرگم گفت به منم اینترنت یاد بده

 

ببینم چیه که تورو از کارو زندگی انداخته

 

هیچی دیگه ازساعت ۶:۳۰ شروع کردیم،الان 12 شبه!

 

هنوز نتونستم بهش بگم موس چیه...!!!!

 

.

 

.

 

.

 

تا حالا دقت کردین وقتی خودکارت قطع میشه

 

یه جا دیگه تستش میکنی مینویسه

 

ولی دوباره جای قبلیش میخوای بنویسی نمینویسه !!!

 

.

 

.

 

.

 

دختر همسایمون زنگ خونمون زده

 

رفتم درو باز کردم میگم سلام بفرمائید

 

میگه :سلام، خونه اید؟؟!؟

 

گفتم نه منو که می بینی آخرین مدل پیغام گیر هستم

 

بعد از صدای بوق پیام خودتان را بگذارید!!!

 

.

 

.

 

.

 

اگه از بچگی به جای سیگار بهمون میگفتن مسواک ضرر داره

 

الان هیچکس دندون درد نداشت همه دور هم جمع میشدیم

 

یواشکی مسواک میزدیم !

 


موضوعات مرتبط: جک توپ
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:48 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

شما بگین من چیکار کنم؟

 این چند وقته همش تو فکرم که چیکار کنم با این مسئله کنار بیام که بعد از یه عمری که خدا بهم داد و تا الان زندگی کردم تو رویاهام چی بوده و حالا داره چی میشه من با خودم و تو رویاهام همیشه میگفتم شب عروسیم بعد از عروسی میریم خونه بابام بعد بابام منو شوهری رو دست به دست هم میده بعدم میریم ما ۲ تا سر خونه زندگی خودمون اما الان تو واقعیت همه چیز داره برعکس میشه شب عروسی باید برم خونه پدر شوهرم و کنار ۲۰ نفر ادم دیگه بگیرم بخوابم فکر نکنین به خاطر یه رسم قدیمی که میگن شب زفاف ناراحتم ها به قول شوهری این حرف ها عقب افتادگیه که حتما قدیمی ها میگفتن اون شب باید این مراسم باشه به نظر من به عنوان یه دختر امروزی همه این حرف ها باعث عقب افتادگی ادمه اما من از این ناراحتم که بابای بیچاره من کلی ارزو واسه من داشت هر جا میریم جهیزیه بگیریم بنده خدا بهترینشو واسم میخره و هر چیزی که میخواد بخره میگه حتما خودت باید باشی منم بعضی وقت ها یه وسیله رو میبینم گرونه قیمت پایین ترشم هست واسه این که به بابام فشار نیاد میگم بابا جون من از این یکی خوشم اومده بابای تفلکی منم میگه بابایی فکر پولشو نکنی ها اون وقت خودش میگه اقا اون یکی رو بدین من میدونم اخلاق بچم رو داره فکر منو میکنه و همیشه جنس بهترو واسم میگیره البته جنس خوب که میدونین گرون تره واسه همینم بابام میگه این جنس بهترو بدین اما یه تخفیفم بدین به خدا بابام خیلی محشره اما پدر شوهرم اصلا این طور نیست همیشه می خواد هر چی خودش میگه باشه الان که یاد روزهای قبل از نامزدیم با شوهری میفتم و میبینم که چقدر واسه شوهری جلو بابام وایستادم و هرچی بابام میگفت من پامو تو یه کفش کرده بودم و میگفتم این یا هیچ کس الان پشیمونم اخه بابام قبل از نامزدی ما کلی با من حرف زد گفت دخترم پسری که تو به عنوان شوهر ایندت انتخاب کردی خودش پسر خیلی خوبیه اما خانوادش این طوری نیستن من میترسم تو بعد از ازدواجت باهاشون مشکل پیدا کنی منم که لج باز پامو کرده بودم  تو یه کفش که یا این یا من خودمو میکشم اخه ما قبل از نامزدیمون گفته بودم که ۳ سال باهم بودیم واقعا وابسته هم شده بودیم یعنی اولش با عشق شروع شد اما ادم که یه چند سالی با یه نفر میمونه به جز عاشق شدن وابستشم میشه به جایی میرسه که ادم دیگه نمیتونه از عشقش جدا بشه ما هم همین طوری بودیم به خدا الان یاد اون روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم اشکم در میاد.

 

از همون اولشم پدر شوهره من کسافت بود و خودش رو همون روز اول خواستگاری نشون داد.دفعه اولی که اومدن خواستگاری سر مهریه با خانواده من بحثشون شد اخه نشستن با بابام راجب همه چیز صحبت کردن سر مهریه که رسید پاشد رفت بیرون یکی از فامیل هاشونم اورده بود گفت این راجب مهریه صحبت میکنه منو خانوادم این قدر ناراحت شدیم و بابام گفت شما باید قبول کنین نکه فامیلتون پدر شوهرم هم برگشت گفت من اگه یدونه سکه مهریه دخترتون از عروسای دیگم بیشتر باشه راضی نیستم اخه از اون ۲ تا عروسای دیگم میترسم بعد هی این بحث این قدر ادامه پیدا کرد تا این که بحثشون بالا گرفت باباش پاشد رفت بیرون از خونه ما مامانشم داد میزد رو به شوهری من کرده بود میگفت دیگه همه چیز تموم شد دیگه اسم این دخترم نیار و میرفت بیرون منم زدم زیره گریه رفتیم تو یه اتاق تنها گریه میکردم و به شوهری سریع زنگ زدم گفتم زندگیمون خراب شد چون قبل از این که بیان خواستگاریم بابام گفته بود که من این چند دفعه که دیدمشون به اخلاقشون پی بردم زیاد اخلاق جالبی ندارن اما من تا اون شب بهم ثابت نشده بود بعد از اون بحث ها بابام اومد تو اتاقی که من بودم و فقط بهم گفت حالا شناختیشون وگوشیمو ازم گرفت و هیچی نگفت و رفت بیرون منم که عموهام عممم و مادر بزرگم اونجا بودن و همشون میدونستن ما عاشق همیم اما این رفتار پدر شوهر منو دیدن مونده بودن چی بگن و گریه های منو میدیدن و فقط غصه میخوردن حتی عمه من هم از بس که ناراحت من بود نشسته بود پا به پای من گریه میکرد عموم از اون طرف دل داریم میداد و میگفت تو همه این جور مراسم ها از این بحث ها هست خودتو ناراحت نکن خانواده پسره پشیمون میشن از کارشون باز برمیگردن و فقط من گریه میکردم.

از اون طرف شوهری هم با خانوادش دعواش شد و اون شب رفت پیش مادر بزرگش و حتی کلمه ای هم با مامان باباش حرف نزد.

منم که گوشیمو بابام بهم نمیداد و پسر عموم هم از این قضیه خبر داشت و پسر عموم با گوشی خودش بهم اس ام اس داد و الکی تو اس ام اسش نوشته بود اسم اون برنامه کامپیوتر که بهم گفته بودی چی بود اگه میشه بهم زنگ بزن بگو مامانمم که اس ام اس رو خونده بود گوشی رو داد بهم گفت ببین پسر عموت چی میخواد منم زنگ زدم به پسر عموم و گفتم کدوم برنامه چی میگی اونم گفت که شوهری می خواد با من صحبت کنه و اون الکی اون اس ام اس رو به من داده که مامانم گوشی رو بده بهم تا شوهری بتونه زنگ بزنه بهم و باهم صحبت کنیم خلاصه شوهری بهم نگ زد و باهم حرف زدیم من که تا حالا گریه مرد رو ندیده بودم اما شوهری از پشت تلفن واقعا گریه میکرد منم که از این طرف زار میزدم شوهری هی قربون صدقم میرفت میگفت که بعد از اون قضیه رفته خونه مامان بزگش مامان باباش رفتن دنبالش با مامان باباش کلی حرف زده راضی شده بیاد خونه و باباش میخواد بابت کاری که کرده از بابام معضرت بخواد منم بعد از ۱ هفته با شوهری اشتی کردم و مامانم هم که میدونست ما نمیتونیم از هم جدا بشیم گوشیم رو یواشکی بدون اینکه بدونه بهم برگردوند.

بعد از چند روز بابای شوهری شماره منو از شوهری گرفت و گفت ببخشید من نمیدونم چرا اون شب این طوری شد دست خودم نبود و منم گفتم بهش که فقط اون با این کارش زندگی و اعصاب منو بچش رو بهم ریخت و باعث شد که از هم کینه به دل بگیریم و چند روز بعدشم زنگ زد به بابام کلی با بابام حرف زد و گفت از قضیه ای که پیش اومده پشیمونه و کلی حرف دیگه اما من این قضیه رو براتون تعریف کردم که بیبینین من با چه ادم هایی کنار اومدم و به قول خودشون شدم عروس نمونه اما اونا بازم دارن یه خاطر تلخ دیگه از عروسیم که فقط قرار یکبار تو زندگیم پیش بیاد رو تکرار میکنن منم به شوهریم گفتم من فقط به خاطر عشقمون کوتاه میام اونم گفت که بزار ما عروسی کنیم میدونم جواب تمام کسانی که واسه ما خاطرات تلخ گذاشتن رو چطوری بدم .

مادر شوهرم همیشه میگه بعد از اون قضیه خواستگاری که منو شوهری باهم قهر کردیم و اون رفت خونه مامان بزرگش وقتی که مامان باباش رفتن دنبال پسرشون وقتی که تو راه داشتن میومدن یه اهنگ از مجید خراطها گذاشته بودن که شوهری هم یک دفعه قاطی میکنه لگد میزنه به در ماشین بعد سی دی رو در میاره از ماشین پرت میکنه بیرون و مادر شوهرم هم میگه منو باباش تو اون لحظه فقط گریه میکردیم و پسرمم که اصلا حالش خوب نبود بعد بهم میگفت وای که چه روزهای بدی بود منم بهش گفتم که شما که پسرتون بودو مردا کلا تو دلشون میریزن و به روی خودشون نمیارن این قدر بهش سخت گذشت که گریه میکرده پس ببینین که من چه حالی داشتم بعد از اون قضیه همه یه جوری میخواستن پا در میونی کنن که منو شوهری از هم جدا نشیم.

اینم از ماجرای عشق ما وقتی که منو شوهری باهم عقد کردیم شب اول موند خونه ما یادش بخیر شب منو شوهری تو اتاق من پیش هم خوابیدیم این قدر من تو بقلش گریه کردم که نگو به خاطر تمام روزهای سختی که پشت سر گذاشتیم الانم میدونم عروسیمم دارن خانواده شوهرم میکنن مثل قضیه خواستگاریم ه بعد خودشون پشیمون میشن اما هرچی که هست دوست دارم زود تر تموم بشه برم سر خونه زندگی خودم بعد خودم میدونم که باید چیکار کنم.

شما دوستان من که دردو دل های منو خوندین خودتون قضاوت کنین که مقصر کیه ؟من عروس با این اخلاق خانواده شوهرم باید چیکار کنم؟

به خدا شوهرم محشره اما نمیتونه جلو خانوادش وایسته شما بگین من چیکار کنم؟



موضوعات مرتبط: شما بگین من چیکار کنم؟
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:29 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان یک ازدواج نابهنگام

 ازدواج‌ اول خواهر من تو نوع خودش داستان عجیب و غریبیه. قصد ندارم از زندگی‌اش بگم ولی نقش همسر اولش در خیلی از مسائل من هم مؤثر بود و روند اون ازدواج خیلی رو سرنوشت من تأثیر گذاشت. اشتباه نشه قصد پیداکردن مقصر و اینا رو ندارم چون واقعاً نوعی انکار اشتباهاتم بحساب می‌آد ولی دونستنش شاید برای خیلی‌ها درسی باشه.

 

خواهرم سال آخر دوره راهنمایی بود و من یک‌سال عقب‌تر. ناچار به طی مسافت زیادی بودیم تا خودمون رو به یه مدرسه درست و حسابی تر برسونیم. بابا عقیده داشت اگه یه ذره زحمت بیشتر بکشیم، نتیجه بهتری عایدمون می‌شه. صبح‌ها ساعت ۵.۵ صبح باید می‌زدیم بیرون نزدیک به یک ساعت تو صف مینی‌بوس‌های قراضه شهرکی که توش بودیم منتظر می‌شدیم تا یکی از راننده‌ها دلش به رحم بیاد و از خواب ناز بیدار شه و بیاد ماها رو جمع کنه. خدایی‌اش آخر انصاف بود. تو مدرسه هم از مدیر گرفته تا ناظم و همه دبیرامون می دونستن ما از کدوم دونغوز دره‌ای می‌آییم برای همینم تا می‌رسیدیم، می فرستادنمون سر کلاس. البته زمان برد تا این مسیر طی بشه‌ها. خلاصه دوران سختی بود. وقتی سوار مینی‌بوس می‌شدیم هم که نیازی نیست بگم مثل گوسفند سلاخی‌شده همه رو تلنبار می‌کرد روی هم و اوضاعی می‌شد اون تو. اگه زمستون بود که خفگی مزمن با انواع و اقسام بوها و کاری نداریم. یکی از معضلات بعضاً جذاب‌تر این تراژدی، قاطی شدن پسرهایی بود که با ما می‌اومدن تا برن دبیرستان. گروه‌های دو تا چهارنفره بودن که یکی دوتا از این گروه‌ها بواقع جزو اراذل بودن و از اون هفت‌خط‌های روزگار. من تو دوران بلوغ بودم و یه جورایی تو فاز افسردگی بسر می‌بردم. خواهرم سروشکل بهتری از من داشت و بالاخره یه سال هم بزرگتر بود. بنابراین بیشتر تو چشم بود و با دوستاش جریاناتی داشتن با این آقا پسرها. اواسط سال تحصیلی تو زمستون بود که متوجه نگاه‌های سنگین یکی از همین پسرها رو خودمون شدم. اسمش اصغربود و جزو بچه‌ مثبت‌ها بحساب می‌اومد. خواهرش تو کلاس ما بود و از طریق همون می‌دونستم که خانوداه مذهبی و اصیلی هستند. وضع مالی خیلی توپی داشتن و علاوه بر یه سوپرمارکت بزرگ تو شهرک، یه سوپر گوشت و دامداری و چندین باغ میوه هم داشتن و خونشون هم جزو ویلایی‌های بزرگ شهرک بحساب می‌اومد. اولین باری که به خواهرم اشاره کردم که هواشو داشته باشه، عکس‌العملش رو هیچ وقت یادم نمی‌ره، یعنی خودشم همین‌طوره و می‌گه یادته بار اول رو. تو مینی‌بوس بودیم و ما سرپا وسط جمعیت لهیده وایساده بودیم و اصغر و چندتا از دوستاش رو صندلی پنج‌نفره آخر. فرهاد یکی از بچه پرروهای گروه اراذل بود و اون روز کنار ما با دوستاش وایساده بودن و هی مزه می‌پروند. یه دفعه ماشین یه ترمز نافرم کرد و دست سنگین فرهاد از میله ول شد و محکم خورد تو دماغ خواهر من که چند سانتی‌اش وایساده بود. خون از دماغ خواهرم ریخت رو لبش و نفهمیدیم چطوری یکی دستمال درآورد و یکی جیغ کشید و خلاصه تا بیام بخودم بجنبم دیدم اصغر از ته مینی‌بوس خودش رو پرت کرد رو فرهاد و عربده‌کشان که بچه قرتی مگه کوری !!! ...

این دو تا وسط مینی‌بوس می‌زدن تو سر و کله هم که یه دفعه خواهرم یه دستی کاپشن اصغر رو کشید عقب و داد زد سرش به تو چه که وکیل وصی من شدی؟ و خلاصه اصغر بیچاره که بور شد حسابی و بُغ کرده گفت آخه حواسش کجاست و ... خواهرمم مجالش نمی‌داد که مگه تو فضولی  و ... این شد اولین برخورد کلامی این دو تا. بعد هم که با خواهرم حرف زدم بهم گفت حالم از این پسره بهم می‌خوره، غیرتی بازی درمی‌آره فکر کرده من زنشم!! از اون روز تا آخر سال تحصیلی اصغر با موتور تو سرما و گرما دنبال مینی‌بوسی که ما توش بودیم راه می‌افتاد و عین سایه تا دم مدرسه ‌همراهیمون می‌کرد. جلو هم نمی‌اومد تا گَزَکی دست خواهرم بده. تابستون همون سال یکی از دوستای خواهرم تو سن ۱۷ سالگی ازدواج کرد و همسرش دوست جون جونی اصغر بود. تو مراسم عروسی‌شون خواهرم رو می کشه یه گوشه و درددل اصغر رو بهش می‌گه که این بابا حسابی آب و روغن قاطی کرده و یه دل نه صد دل عاشقت شده. خواهرمم می‌گه غلط کرده پسره مزخرف من می‌خوام درس بخونم و بهش بگو یا بی‌خیال می‌شه یا به پدرم می‌گم بره سراغ خانواده‌اش. ولی خبر نداشت که خانواده‌اش زودتر از همه باخبر شدن چون بعد از یه مدت به گوشمون رسید که اونقدر تو خونه تابلوبازی درآورده که مامانش پا‌پیچش شده که بگو جریان چیه. اصغر سال آخر دبیرستان بود و اون سال باید می‌رفت سربازی. تو این ایام هم خواهرم با رفیق تازه عروسش حسابی تو رفت و آمد بود و ناخواسته در جریان کارای اصغر قرار می‌گرفت و یا هرزگاهی هم رو می‌دیدن. شروع سال جدید تحصیلی بود و باز همون مدرسه رفتن با اعمال شاقه. خواهر اصغر خودشو به من نزدیک‌تر کرده بود و می‌دونستم می‌خواد باهام رفیق بشه تا ارتباط خوبی برای کانال زدن پیدا کنه. یه پسره هم بود که می‌دونستم خواهرم ازش خوشش می‌آد و هی سر راهمون سبز می‌شد. اسمش امیر بود و باباش مغازه شیشه‌بری داشت تو شهرک. من ازش خوشم نمی‌اومد ولی خب نظر من مهم نبود. تو همون ایام بود که یه روز بابا خواهرمو صدا می‌کنه و یه دفعه دیدم خونه شد یه پا میدون جنگ. خواهرم پشت مامان قایم شده بود و بابا با صدای بلند داشت فریاد می‌کشید اینه درس خوندنت؟ اینه جواب اعتمادی که من بهتون دارم؟ و ... تا شب نفهمیدم جریان چی بوده و فقط از حرفای مامان و خانم داداشم فهمیدم که بابا گفته خواهرم حق نداره بره مدرسه تا خودش بگه چکار کنه. خواهرمم لام تا کام حرف نمی‌زد و فقط گریه می‌کرد و خودش رو حبس کرده بود توی اتاق. نگو مدتیه که امیر به خواهرم نامه می‌ده و این مکاتبه بعد از مدتی دوطرفه می‌شه. دیگه چه چیزایی تو نامه نوشته بودن نمی‌دونم و هیچ وقت هم نفهمیدم. ولی ظاهراً هر روز هم رو می‌دیدن. حالا می‌فهمیدم که گاهی بعد از مدرسه وقتی مینی‌بوس می‌رسید و ملت عین وحشی‌ها حمله می‌کردن که سوار شن. من اون وسط متوجه می‌شدم که خواهرم نیست و خودم لای جمعیت پِرس می‌شدم تو ماشین و بعد سرک که می‌کشیدم خواهرم با دست اشاره می‌کرد تو برو من می‌آم. این اتفاق خیلی پیش می‌اومد ولی خب من گاگول فکر نمی‌کردم عمدی باشه و این جوری بخواد خرمگس معرکه رو شوت کنه

مدرسه نیومدن خواهرم تعجب همه رو برانگیخته بود و همه دوستاش سراغش رو از من می‌گرفتن آخه همیشه شاگرد ممتاز بود و همین باعث می‌شد سال بعد که در مقابل همون دبیرها قرار می‌گرفتم حسابی تحویلم بگیرن و خاطره خوبی از اسم من داشته باشن. بابا دستور داده بود حق خارج شدن از خونه رو هم نداره، کمااینکه بعد از یه مدت کنترلی هم نبود. بعد هم پدرم خودش رفته بود مدرسه و نمی دونم چی گفته بود که کسی از مسئولین سؤالی ازم نمی‌کرد. تو راه هم اکیپ آقایون رو می‌دیدم که تو چشماشون پر سؤال بود و بیش از همه اصغر و امیر. خواهر اصغر خودش رو کشت تا از زیر زبون من بکشه که چی شده که موفق نشد. تو این ایام یه معلم می‌اومد خونه و بعضی از درس‌ها رو با خواهرم کار می‌کرد مثل ریاضی و خوندنی‌ها رو هم بهش یادآوری می‌کرد تا برای امتحان آماده باشه. بابا به مملی مأموریت داده بود تا امیر رو شناسایی کنه و یه حالی بهش بده. از طریق خانم داداشم ماجرا به گوش خواهرم رسید و ازم خواست تا نامه‌ای رو که براش نوشته بود، بدست امیر برسونم. منم یه روز با ترس و لرز بعد از مدرسه تو صف مینی‌بوس نامه رو چپوندم تو جیب کاپشنش. خیلی دلم برای هر دوشون می‌سوخت. نمی‌دونم دراثر همون اتفاق بود یا یه پیش‌آمد همزمان که دیگه امیر رو ندیدم. چی به سرش اومد نمی‌دونم. طفلکی خواهرم مثل گوسفند رام بود و صداش درنمی‌اومد. آخه جذبه بابا توی فامیل زبونزد بود و وای از اون روزی که غضب می‌کرد. همین دوران بود که من بیش از پیش از دختربودنم فرار کردم تا یه وقت بابا ذره‌بینش رو روی منم نگیره. نامه‌های عاشقانه خواهرم و امیر بدست بابا رسیده بود و برای اون موقع این مثل سند قتل یه دختر بود چون نوع روابط خیلی با الان فرق می‌کرد. بیش از همه تیزهوشی اصغر این وسط برام جالب بود که با استفاده از موقعیت پیش‌اومده مادرش رو برای اولین بار راهی خونمون کرد. مامانش مثل فرشته‌ها بود یه زن آروم و دوست داشتنی که بقول خواهرم اگه غیر از این بود، محال بود بار اول به دوم کشیده می‌شد. با تواضع بی‌نظیری به مامان گفته بود که من می‌دونم پسرم لایق شما نیست چون هنوز شخصیتش شکل نگرفته ولی باور بفرمایین که بعنوان یه مادر نمی‌تونم بیش از این غصه‌اش رو تحمل کنم و باید کاری انجام بدم براش. حالا دیگه بقیه‌اش با خودتون ولی تا زنده‌ام نمی‌ذارم به دخترتون بد بگذره. ولوله درونم از همون جا شروع شد. از طرفی اینکه این قائله ختم به خیر بشه با عقل اون موقعم بیشتر خوشایند بود تا اینکه خواهرم امتناع کنه. ولی اینکه منم نفر بعد خواهم بود بدجوری بهمم ریخته بود. اون سال‌ها خواهرم عشق داریوش بود و همه آهنگاشو از بَر بود. من نمی‌دونم این اصغر آتیش‌پاره از کجا فهمیده بود و هر روز عصر با یه سری از دوستاش جلوی در سوپرمارکتشون می‌نشستن و این آهنگ داریوش رو بلند بلند می‌خوندن: اگه چشمات بگن آره، هیچ کدوم کاری نداره ... اوایل خواهرم عصبانی می‌شد و همش می خواست بزنه بیرون و یه چیزی بهشون بگه ولی کم‌کم می دیدم که لبخند می‌زنه و می‌شینه تو حیاط و گوش می‌ده. امتحانات ثلث اول و دوم رو شرکت کرد و نمره قبولی آورد ولی هرچی مامان به بابا اصرار می‌کرد بذار بره مدرسه، مرغ یه پا داشت و بابا می‌گفت می‌خواد همین جوری پیش بره اگه نمی‌خواد هم نخونه. این دختر مال درس و مدرسه نیست ! طفلکی خواهرم ...

ایام می‌گذشت و چون جمعیت شهرک کم بود و ما هم مثل گاو پیشونی سفید بودیم اونجا، خیلی سریع خبر خواستگاری اصغر باعث شد سیل خواستگارا روونه خونمون بشه. عجیب بود ولی در مدت کوتاهی تعداد بی‌شماری خواستگار اومدن از جمله همون فرهاد که به همه چی تیریپش می‌خورد جز ازدواج. انگار همه می‌گفتن سنگ مفت گنجشگ مفت می‌زنیم شاید گرفت. وقتی اصغر جرأت داره مگه ما چی‌مون کمتره؟ البته اینا نظر منه :) ولی توجیه دیگه‌ای نمی‌بینم برای این حمله شادمانی. هنوزم که هنوزه تو کف جو گرفتن بابا موندم . نه من همه خانواده. چون اونی که اصلاً با ازدواج زود دختر موافق نبود، یه دفعه به خواهرم اعلام کرد از بین اینا یکی رو انتخاب کن و برو سر خونه و زندگی‌ات! احساسم این بود که برای خواهرم اوضاع خیلی علی‌السویه شده بود و تحت همون احساساتی که من هیچ وقت نفهمیدمش بدش نیومد اونم زن شه و مثل دوستش که خیلی از ازدواجش راضی بود، بره پی اقبالش. دقیقاًً همین‌طور بود چون رفت و آمدش با اون دوست صمیمی‌اش خیلی زیاد شده بود و هربار که از اونجا برمی‌گشت، عاشقانه‌تر به آهنگای داریوش گوش می‌داد :) پروسه دور از انتظاری نبود ولی تو نوع خودش برای من خیلی پرآشوب بود. شنیدین می‌گن از نفرت زیاد، عاشق طرف می‌شه؟ عین همین احساس برای خواهرم درحال شکل‌گیری بود. تو این رفت و آمد خواستگارا، پای ثابت مامان اصغر بود که حالا دیگه با پیداکردن چندین رقیب، سفت‌تر به قضیه چسبیده بود. کادوهای رنگ و وارنگ که من دوستشون داشتم تا چه برسه به خواهرم که خودش رو یه قدمی خوشبختی می‌دید. مامانم مستأصل بود و گیج و منگ بنظر می رسید. خانم داداشم که فاصله سنی چندان زیادی با خواهرم نداشت، سعی در توجیه خواهرم داشت که اگرچه خواستگار خوبیه ولی حیفی و درست رو بخون و اینا. پیشنهاد خانواده اصغر این بود که چون سربازه یه عقد بکنن و بعدش اون بره سربازی و تو این فاصله هم خواهرم درسش رو تموم کنه تازه از اون وعده سر خرمن ها که بعدش هم تا هر وقت بخواد می‌تونه درسشو ادامه بده. خب... ظاهراً هیچ مشگلی نبود. و همه منتظر جواب بعله عروس خانم بودن. بیش از همه من از اصغر بدم می‌اومد. احساس می‌کردم با اومدنش تو زندگیمون، طوفان بپا کرده و اگرچه این وسط تقصیر زیادی به گردنش نبود ولی همش می‌گفتم اگه این نبود، اوضاع این جوری نمی‌شد. این ازدواج در حالی صورت گرفت که من با نفرت به این عضو جدید خانواده نگاه می‌کردم و گیج و منگ همه اتفاقات انجام شده بودم. هیچ وقت نگاه‌های خریدارانه فک و فامیل جدید تو روز عقدکنان از یادم نمی‌ره که تو دلشون می‌گفتن عروس بعدی، خودشه. مراسم تو خونه خودمون برگزار شد و چه کردن همه فامیل. پسرای فامیل که تو شوک از دست دادن خواهرم بودن خودشون رو با رقص و پایکوبی سرگرم می‌کردن و از همه بیشتر عموی بزرگم که خواهرم رو می‌پرستید و دلش می خواست عروسش باشه. این ازدواج مثل یه نقطه عطف تو احساسات منه. جایی که مثل یه سکوی پرتاب شد برام تو دنیای غریب جوانی. من آماده این دنیا نبودم، دلم هنوز نوجوون بودن رو می‌خواست که اصلاً وقت نشده بود تجربه‌اش کنم. من داشتم با سرعت هر چه تمامتر از خودم فرار می‌کردم تا منو اشتباهی نبرن ...

اینو یادم رفت بگم که قبل از بله گفتن عروس، یه جلسه اضطراری فامیلی تو خونه ما تشکیل شد و بابا تخته گاز همه رو متقاعد کرده بود که تو این وانفسا این دختر باید شوهر کنه و بدجوری هوایی شده و کنترلی برش نیست. تو همون جلسه هم همه راجع به من پرسیده بودن که پس این چی ؟ و بابا هم گفته بود این دختر فرق داره و سرش تو کار خودشه و پنالتی هم نمی‌زنه. عملاً مجوز درس خوندن رو گرفته بودم و برای همینم چارچنگولی افتاده بودم تو فاز درس و مدرسه. یادمه حتی برای چندماه اول چادر سر می‌کردم! خودم وقتی یادم می‌آد از کارام خنده‌ام می‌گیره. خب معلومه پدر و مادر هم فکر می کنن بچه دچار تحول معنوی شده دیگه خبر ندارن که با چه انگیزه‌ای این کارو انجام می‌دادم. توی راه مدرسه یه متری خودمو نگاه می‌کردم که فقط زمین نخورم . با هیچ کدوم از بچه‌ها هم ارتباطی نداشتم . فقط تو کلاس که بودم، کمی نرمال رفتار می‌کردم ولی به محض پا گذاشتن تو کوچه مدرسه، می‌شدم یه قدیسه. اصغر خونمون رفت و آمد می کرد و به اصطلاح درحال نامزدبازی بودن. وای که چقدر ازش بدم می‌اومد. تنها نقطه اتصال من با این خانواده مامان ماهش بود که خیلی دوستش داشتم. خواهرم درسشو می‌خوند تو خونه و گاهی برای رفع اشکال می‌اومد مدرسه. با ابروهای برداشته و تیپ عروس‌مآبش آب از لب و لوچه دخترا راه می‌انداخت ... عجب عالمی بود. مامان اصغر ظرف چندماه بعد از عقدکنان دچار درد مشکوکی تو پهلوهاش شد که اول به سرماخوردگی کلیه برداشت شد و بعد درد شدت گرفت و کار به بیمارستان کشید و تشخیص یه تومور سرطانی کار رو به فاجعه کشوند. عین شمع آب شد. تو دورانی که بیمارستان بود به توصیه بابا خواهرم بیشتر می‌رفت خونه اصغراینا تا خواهرش که هم‌سن من بود و برادر کوچولوش غصه نخورن. انصافاً حاج‌خانم تا وقتی بود نذاشت از گل نازک‌تر به خواهرم بگن و عین پروانه دورش می‌چرخید. حیف که دست روزگار زود چیدش. با رفتنش، نه تنها خواهرم بی‌پشتیبان شد بلکه جریان عروسی هم مالیده شد و همون عقد کذایی شد اولین و آخرین جشنی که خواهرم به خودش بعنوان یه اتفاق خوشایند دید. اصغر سرباز بود و خدمتش تبریز بود. روزای سختی رو گذروندن دوتاشون. تو همین ایام متوجه اخلاق‌های بچه گونه و احمقانه اصغر بودم. گیرهای آنچنانی و قهر و آشتی‌های چند روزه‌اش همه و همه منو وامی‌داشت تا بیشتر و بیشتر ازش فاصله بگیرم. کل این اتفاق عین یه کابوس بود برام و اصلاً نمی‌تونستم بپذیرم که خواهرم باهاش کنار اومده. اگرچه خودم جون سالم بدر برده بودم از معرکه ولی پذیرشش برام بیشتر با فرار کردن همراه بود تا روبروشدن با واقعیت و احساسات خودم نسبت به همه اتفاقات. الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم درواقع از همون موقع یادگرفتم خودم نباشم. چقدر احساساتم رو خفه کردم. چقدر باهاشون گنجیدم. چقدر این ماسک جدیدم، منو از همه چی دور کرد و بیشتر از همه از خودم بعنوان موجودی بنام زن ... من عواقب دخترونه بودن، دخترونه عمل کردن و زندگی کردن رو داشتم روبروم می‌دیدم که صدالبته معیارهای اشتباهی از همه تعاریفم بودن ولی وجود داشتن. تو همون خونه‌ای که من بزرگ شده بودم و با بلوغم از اول جنگ داشتم. حالا هم که اوجش بود. اوج نفرتم از موجود ضعیفی بنام یک زن و مردی که از همین منظر بهش نزدیک شد و اونو براحتی از آنِ خودش می‌کرد ...

اصغر یه پسرعمو داشت که خیلی انتر بود. از اون شاسگولا که فکر می‌کرد آسمون سوراخ شده و اون افتاده روی زمین و با این فرودش افتخاری ابدی رو نصیب همه اونایی کرده که دارن می‌بیننش. پسره مزخرف از همون روز عقدکنون با دست پس می‌زد و با پا پیش می‌کشید. یه بار که حالش خوب بود حسابی بگو بخند می‌کرد و گاهی هم عین جوجه تیغی فقط خار می‌انداخت با اون زبون تیغ‌دارش. حالم ازش بهم می‌خورد. فهمیده بودم که کل خانواده اصغر و بخصوص خانواده عموش منو زیر نظر دارن و بدشون نمی‌آد دومین عروس فامیل رو هم از این خانواده بگیرن. منم آی لگد می‌انداختم ... به همشون. مثل سگ پاچه می‌گرفتم. کافی بود خواهر اصغر بخواد اسم پسره رو جلوم بیاره، می‌پریدم بهش که چی حالا؟ خیلی دلم می‌خواست یه حال اساسی بهش بدم که تا عمر داره این جوری اعتماد به نفس نداشته باشه و فکرنکنه کافیه لب تر کنه تا دخترا براش فدا شن. حالا باید می‌دیدین این وسط اصغر چطوری خودشو به آب و آتیش می‌زد تا هرطور شده این پسره عین چغندر سر راه من سبز شه. هربار که می‌اومد دم خونمون اینم عین سیریش چسبیده بود بهش و تازه هی ادا درمی‌اورد که نه بابا تو نمی‌آم و باید برم و ... می‌خواستم خفه‌اش کنم اینقدر ازش متنفر بودم. همون ایام متوجه گوشه‌گیر شدن بیش از حد خواهرم شدم و شدت درگیری‌هاشون با اصغر. نمی‌دونستم بینشون چی می‌گذره فقط یه حسی بهم می‌گفت خبرای خوشی نیست. تو این فاصله مامان بزرگ پدری‌ام هم فوت کرد و دیگه امکان یه جشن کوچولو هم برای این دو تا نموند. اول قرار بود صبرکنن تا اصغر سربازی‌اش تموم شه ولی همون موقع که ما درگیر مراسم مامان بزرگم بودیم، یه روز عصر که می‌خواستم دور کمر خواهرمو بگیرم تا بدم به خیاطمون برای هر دوتامون شلوار مشکی بدوزه، با ناباوری کامل متوجه برآمدگی غیرعادی شکم خواهرم شدم. شوک دیدن اون صحنه تا عمر دارم یادم نمی‌ره. تازه متوجه شدم چرا خواهرم هی اصرار کرد من از اتاق برم بیرون و اون خودش این کارو بکنه و من با بی‌توجهی مسخره‌اش کردم و خودم دست بکار شدم. ای واااای ... اگه بابا می فهمید... تو عقد حامله شده بود و اینی که من می‌دیدم تو هیکل لاغر و کشیده خواهرم این طوری نشون می‌داد، کمِ کم ۵ ماهش بود ... وا رفتم. خواهرم مستقیم تو صورتم نگاه می‌کرد تا عکس‌العمل منو ببینه و صورت من که یه پارچه آتیش شده بود. بسرعت کارمو انجام دادم و از اتاق زدم بیرون و عین دیوونه‌ها دور خودم می‌چرخیدم. مگه می‌شه؟ یعنی کسی چیزی نمی‌دونه؟ مامان؟ خانم داداشم؟ بابا؟ کیا می‌دونن؟ شایدم فقط من نمی‌دونستم. خدا می‌دونه چند روز بد رو پشت سر گذاشتم تا با تحت کنترل گرفتن رفتارهای خواهرم متوجه بشم اشتباه نمی‌کنم و هم اینکه هیچ کی از این اوضاع خبر نداره. الهی بمیرم براش چی کشیده بود تو اون ایام. حالت‌های ویارش، تهوع، حال بد و پنهون کردن همه اونا از خانواده و دوری از همسری که سربازه و ... بقول خودش که بعدها بهم می‌گفت اون برهه از زندگی‌اش که باید براش یادآور خاطره‌های خوب و خوش باشه، تبدیل به جهنمی‌ترین دوران شد.

بعد از یه مدت کوتاه یه روز عموی اصغر اومد خونمون و با پدرم خلوت کردن و ظاهراً جریان رو بهش گفته بود. تو ایامی که ما بیشتر تهران بودیم و مراسم مامان بزرگم بود، خواهرم همش بهونه می‌آورد و می‌موند خونه و برای اینکه تنها نباشه، بابا ازش می‌خواست بره خونه اصغراینا. عموی اصغر هم یه باغچه بغل خونه اونا داشتن که خانم عموش خواهرمو بارها درحال بالاآوردن دم رودخونه‌ای که از ته باغشون می‌گذشت می‌بینه. یه بار هم که خواهرم داشته با سر می‌رفته توی آب و تعادلش رو از دست داده بوده بدادش می‌رسه و می‌بردش کلینیک و سرم بهش می‌زنن و خلاصه می‌فهمن اوضاع از چه قراره. اونقدر همه آشفته شدن که نگو. نمی‌دونم یادتونه یا نه ولی تو همون ایام جنگ، این فرهنگ حاملگی قبل از عروسی حتی اگه عقد هم بودی خیلی فاجعه بود. یه جورایی رسوایی. بابا اولش می‌آد سر و صدا کنه عجب دختره نمک به حرومیه حالا دیگه همه باید بدونن الاّ ما و عجب دختر نفهمیه... که خودش یه دفعه دلش به رحم می‌آد و می‌فهمه که آخه باباجون یه نظر به خودت بنداز و ببین چرا دخترت جرأت نکرده دردش رو به تو بگه و تو چقدر غافل بودی که احوالاتشو ندیدی. این می‌شه که ماتم‌زده به عموی اصغر می‌گه اون تقصیری نداره، فقط حالا چکار کنیم؟ قرار بود بعد از سالگرد مامان اصغر، اینا برن ماه عسل و از اونجا هم برن سر خونه و زندگیشون که با این اوصاف کار به اونجاها نکشید. تصمیمات گرفته شد و خونه‌ای یه کوچه پایین تر از منزل ما خریداری کردن و ظرف یه هفته وسایل تکمیل شد. اصغر مرخصی استعلاجی گرفت و ظرف یه روز جابجا شدن. در چه فضای وحشتناکی مامانم از زیر اسفند و قرآن ردشون کرد و رفتند خونشون. چه اشکی می‌ریختیم هممون. بابا عین دیوونه‌ها بود، گیج و منگ و با خودش حرف می‌زد و توی حیاط راه می‌رفت و سیگار پشت سیگار. فکر کنم عذاب وجدان گرفته بود. این جریان با همه بدبختی‌ها و مکافاتش فقط یه حسن داشت و اون اینکه خانواده عموی اصغر، دوربینشون از روی من برداشته شد و بطوری که بعداً خواهر اصغر برام گفت توی خودشون گفتن از این خانواده دختر گرفتن درست نیست. برداشت جالبی نیست ولی برای من خیلی هم خوشحال کننده بود. دیگه سر و کله اون پسرک هم کمتر پیدا می‌شد مگر مراسمی یا مهمونی بود. منم با خیال راحت مشغول درس هام شدم. اوقات زیادی پیش خواهرم می‌موندم که تنها نباشه و شاهد همه احساسات بدش تو اون دوران بودم. الهی بمیرم برای اون بچه که توی اون شرایط سخت بوجود اومد و بعد از سه تا چهارماه هم بدنیا اومد. پسر بود و شیرین و خواستنی عین ماه بود صورتش. بابای عوضی‌اش از سربازی اومد و زندگی جهنمی اینا شروع شد تازه. نمی‌دونین چه آدم ازگل و رفیق باز و بی‌عاری از آب دراومد. شبها تا دیروقت بیرون می‌موند و با رفیقاش توی این باغ و اون باغ به مشروب خوری و کثافت‌کاری می‌گذشت و خیالش هم راحت که زن و بچه‌اش نزدیک ما هستن و همیشه یکی از ماها یا من یا مملی یا مامان پیششون هستیم. متاسفم که نمی‌تونم بیشتر شرح بدم فقط بدونین که ماه کوچولوی ما که تنها دلخوشی خواهرم از زندگی تلخش بود، تو سن دوسالگی در اثر سهل‌انگاری همون پدر عوضی‌اش افتاد توی استخر و ... از پیشمون رفت. فقط خدا می‌دونه چی کشیدیم و چطوری تونستیم از پس این غم بربیاییم. کل اون سال‌ها جزو بدترین خاطراتم از زندگیمه. فضای مه‌آلودی داره... انگار همش یه کابوسه. جدایی اصغر و خواهرم بعد از ۷ سال اتفاق افتاد و بالاخره این آدم از زندگی ما رفت اگرچه بدلایلی هم‌چنان سایه‌اش هست ...



موضوعات مرتبط: داستان یک ازدواج نابهنگام
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:27 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان فاطمی

حدود ده سال است که ساکن مجیدیه هستیم و در تمام این مدت با یک خانواده ارمنی همسایه ایم که انسانهای شریفی هستند، حدود یک سال پیش دختر همسایه مبتلا به بیماری ای شد که باعث فلج شدن هر دو پایش گردید. از آن روز مدام مداوا و طبابت و عوض کردن این دکتر و آن دکترشان شروع شد، ولی فایده ای نکرد..

 

 

پارسال یه روز (أیام  فاطمیه بود ) که مرد همسایه داشت میرفت سر کار من هم از در بیرون میرفتم و باهم روبرو شدیم و پس از سلام و احوالپرسی جویای احوال دخترش شدم. گفت: این همه دکتر متخصص و گران قیمت هیچ تاثیری نداشت و هنوز دخترم قادر به حرکت نیست.
به او گفتم: میخواهی دکتر متخصصی را به تو معرفی کنم که حتما این درمان از دستش بر میاد؟؟
گفت: اگر چنین کسی هست و فکر میکنی میتونه خوب بگو!
گفتم: ما مسلمونا یه بانوی بزرگواری داریم به اسم حضرت فاطمه زهرا (س) اگر به او متوسل شوی و از او بخواهی مطمئنم مشکلت حل می‌شود. وقتی این را شنید لبخندی زد و سوار ماشینش شد و گفت: از اینهمه دکتر فوق تخصص و متخصص چکاری بر آمد که از توسل بربیاد؟ ولی دوستام چند تا فوق تخصص که تازه از اروپا آمده اند بهم معرفی کردند. سراغ اونها میرم ببینم چکار میکنند، و خداحافظی کرده و رفت.
من هم به دنبال کارم رفتم و دیگر از آنها خبر نداشتم تا اینکه چند هفته بعد به در خانه ما آمد زنگ زد و مرا کار داشت. رفتم دم در و پس از سلام و احوال پرسی جویای حال دخترش شدم. با چشم گریان گفت: بعد از آن روز که باهم صحبت کردیم من سراغ چندین متخصص دیگر رفتم ولی هیچ اثری نکرد. در صف انتظار یکی از متخصصین بودم و دخترم در کنارم خواب بود ، ناگهان یاد حرفهای تو افتادم و در دلم متوسل شدم به همان کسی که گفتی و گفتم: ای خانم بزرگواری که فلانی تو را معرفی کرد و من اسمت را یادم نیست ، من تاجر فرش هستم، نذر میکنم که اگر دخترم را شفا بدهی ، برای تمام صحن های حرمت فرش دستباف هدیه میکنم، در همین حال و هوای خودم بودم که دیدم دخترم مرا تکان میدهد، به خودم آمدم ، دخترم گفت : بابا ببین من راه میرم. اون خانم گفت: بابات از من خواسته که تورو خوب کنم. از جات بلند شو و منو بلند کرد و من تونستم رو پاهام واستم و راه برم. و حالا در حالی که از تو برای معرفی این خانم خیلی ممنونم ، ازت خواهش میکنم آدرس حرمش رو بدی تا من نذرمو ادا کنم.
اینجا دیگه من بودم که زار می‌زدم که ای مرد، تو بی خبری که خانم بزرگ و با کرامت ما زهرای اطهر نه که حرم ندارد بلکه قبر مشخصی هم ندارد.
یا رب الزهرا بحق الزهرا اشف صدر الزهرا بظهور الحجه



موضوعات مرتبط: داستان فاطمی
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:23 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

شـب عروسـی (شب زفاف)

 

داستان شب زفاف,در شب زفاف,اعمال شب زفاف,شب زفاف

شب زفاف


شـب عروسـی (شب زفاف)

شـب عروسـی بـه نظر بسیاری از افراد موضوعی است که صحبت کردن در مورد آن ممنوع می باشد؛ به ویژه برای ما آسیاییها، اما به هـر حـال شـب عروسـی مسئـله ای اسـت که بسیاری از زوج هـای تـازه ازدواج کرده، دیر یا زود با آن بـرخـورد کـرده و لذتش را خواهند بـرد. به جـای اینـکه ایـن مـوضوع شـب عروسـی (شب زفاف)را پنهان نگه داریم، بهتر است مطلب را باز کرده و در مـورد آن بـحث کنیم.

 

مـانند تعداد بسیار زیادی از عروس و دامادهای دیگر ممکن است شما هم در این فـکر بـاشیـد که چـگونه باید به شب عروسی(شب زفاف) خود نزدیک شوید؛ در این شرایـط هـزاران پرسش بی پاسخ به ذهن شما خطور می کند:آیا همه ی زوج ها شب عروسی با هم ارتباط جنسی برقرار می کنند؟ کسانیکه برای نخستین بار است که در شـب عروسـی یک چنین تجربه ای را کسب می کنند، چگونه می توانند با هیجان وارده روبرو شده و آنرا به درستی کنترل نمایند؟ و هزاران پرسش دیگر. همچنین ممکن است برخی از افراد تصور کنند که آیا باید حتماً رابطه جنسی همان شـب عروسـی انجام پذیرد؟ آیا پس از اتمام کار طرفین احساس شرمندگی و دست پاچگی خواهند کرد؟ اینها سوال های رایجی هستند که در ذهن بسیاری از افراد ایجاد می شود و اگر شما هم در ذهنتان یک چنین سوالاتی را دارید، مطمئن باشید که تنها نیستید.

چگونگی این امر که شما و نامزدتان چگونه مقدمات شب عروسی را فراهم می آورید،تا حدود زیادی بستگی به این امر دارد که آیا پیش از ازدواج از نظر جنسی فعال بوده اید یا خیر (ازدواجهای پیشین). به هر حال با توجه به خستگی ها و استرس هایی که شب عروسی بر روی هر دو طرف وارد می شود،این امکان وجود دارد که زن و شوهر در بهترین شرایط جسمانی نباشند و نتواند بهترین رابطه جنسی خود را تجربه کنند؛ شما زمانیکه برای شب عروسی خود برنامه ریزی می کنید باید حتماً این امر در ذهن داشته باشید. 

به ادامه مطلب بروید



موضوعات مرتبط: شـب عروسـی (شب زفاف)

ادامه مطلب
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:14 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان زیبایی : شب عروسی و مادر داماد

 قصه ای زیبا " خوشحال میشم بخونید"
.

jrrmbecl8w68b3wmzxvx.jpg

داماد به شکل نگهانی مهمانان را غافلگیر کرد 
در حالیکه میکروفن رو بدست گرفته بود و میگفت : چه کسی حاضره مادرم رو بخره و 3بار این جمله رو تکرار کرد

جزئیات این داستان بر میگرده به شب عروسی زمانیکه عروس و داماد در کنار هم نشسته بودند ، عروس در گوش داماد گفت : مادرت رو از روی سکو بفرست پایین ؛ خوشم نمیاد ....


و داماد میکروقن رو برداشت و گفت " چه کسی مادرم رو میخره ؟"

حاضرین از این رفتارش بشدت تعجب کردند ، و 3 بار این جمله رو تکرار کرد ،حاضرین جشن عروسی همگی سکوت اختیار کردند 

در این هنگام داماد انگشتر رو پرت کرد و گفت : " من مادرم را خواهم خرید "

و رو به عروس کرد و طلاقش رو اعلام کرد ، مادرش رو برداشت و از سالن خارج شد 


و بعد از پخش شدن داستان ماجرا در منطقه مردی آمد و به پسر جوان گفت " شوهری بهتر از تو برای دخترم نخواهم یافت " و دخترش را به همسری او در آورد ....

‘امـــــــك ثم امـــــك ثم امـــــــــك‘



بیاد آور که پیامبر صلی الله علیه و سلم در مورد کسی که بیشترین حق را بر گردن دارد گفت : اول حق مادرت را ادا کن سپس حق مادرت و باز هم حق مادرت و سپس پدرت

بترسید ای کسانی که مادران خویش را بخاطر همسر ، دوست و یا هر چیز دیگر آزرده خاطر میکنید ....



موضوعات مرتبط: داستان زیبایی : شب عروسی و مادر داماد
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:11 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

خاطرات یک پزشک

 قیچی" سر و ته برگه ها رو کات میکنه تا با حاشیه کنگره دار پوشه ست بشه. انصافا کارشو خوب انجام میده ولی ایراد کارش اینجاست که توجهی به نوشته های روی برگه ها نداره و خیلی از اوقات قسمت مهمی از مندرجات پرونده رو دور میندازه. ما هم مجبورش میکنیم در اسرع وقت قسمتهای گمشده رو پیدا کنه و سر جاش بچسبونه. اینه که این آقا نصف وقت کاری یا سرش توی سطل زباله هست یا داره پازل سر هم میکنه.

 

یک مرد جوان در پایان ساعت کاری وارد مرکز میشه. یکی از پرسنل داخل اتاق بایگانی هست و یکی دیگه توی آبدارخونه داره دوپینگ میکنه. پرسنل با سابقه ما هم طبق معمول سرش تو سطل زباله در جستجوی قطعه گمشده خودشه! مرد جوان از پشت دریچه چند بار صدا میکنه اما کسی جوابشو نمیده. ظاهرا کسی داخل پذیرش نیست. زیر لب یه فحش آبدار نثار میکنه. اما نه اونقدر زیر لب که پرسنل سر به سطل ما نشنوه. ناگهان سرشو بالا میاره و مثل اجل معلق روبروی مرد جوان میایسته.... 

ادامه درادامه مطلب



موضوعات مرتبط: خاطرات یک پزشک

ادامه مطلب
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:3 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

صبور باش

 این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده . 

مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند
ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را  دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش 
رنگ براق ماشین را نابود می کند . 
مرد بطرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و 
با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد . 
وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند .
هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند 
اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند . 
وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید
انگشتان من کی در میان ؟
پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد .
 
دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید 
این داستان را به یاد آورید . 
قبل از آنکه با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید 
کمی فکر کنید . 
وانت را می شود تعمیر کرد . 
انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد . 
در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم . 
ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است 


موضوعات مرتبط: صبور باش
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 20:50 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

خاطره رامین از سفر به قشم

 

http://balashahri5.persiangig.com/28/vvv.jpg

 

چند روز پیش وقتی طبق معمول به سر کار رفتم

 

گاراژ حسابی شلوغ بود ، بعد از کلی کار و تعمیر

ماشین حمید اومد دنبالم و گفت بریم با پراید یه

چرخی بزنیم . اونروز حمید خیلی تیپ زده بود و من

وقتی کاپشنش رو دیدم کف کردم ، بهش گفتم

عجب کاپشنی خریدی ! ، گفت خواهرم از جزیره قشم

خریده ، گفت همین کاپشن رو اینجا اگه بخوای بگیری

باید دویست هزار تومن بابتش بدی ولی اینو 20 تومن

از درگهان ( از همی سِبَدُن مال در دُکُنُن که بُنجُل ووده أ)

خریده و خیلی جنسش خوبه .


با اجازه ی خوانندگان محترم از اینجا به بعد من در خاطراتش دخالت میکنم آنرا خلاصه کرده و با تغییرات بسیار ریز بازگو می نمایم

من که خیلی کاپشن مال حمید نَ دلم رفته بود تصمیم

گرفتم هرچه زودتر به قشم بروم و همون کاپشنِ ارزون

رو برای خودم بخرم ، رویم نمیشد به حمید بگم که

میخوام بخاطه کاپشن برم قشم ، بهش گفتم خسته

شدیم توی این گاراژ نُمکَتَه، اگه پایه باشی یه سفر

باهم بریم به قشم .

حمید هم برای پرایدش یه ضبط میخواست و همیشه

میگفت دنبال یه ضبطم، برای همین فوری حرفم را

قبول کرد و باهم راهی ایستگاه راه آهن اصفهان شدیم.

حمید توی راه از بازار درگهان برایم میگفت.

میگفت خواهرش گفته به قشم که رسیدید مستکیم

برید به درگهان و یک دقیقه هم معطل نکنید ، درگهان

که رسیدید بجکید داخل بازار قدیم و قیمت عمده مال

همه ی جنس ها رو سوعال کنید تا به شما گول نزنن.

ما هم تا به اسکله ی کِشم رسیدیم فوری یک نفر

زاغ داد درگهان دو نفر ، گفتیم هِی وَلَه ،

توی راه به راننده گفتم ما را مستکیم ببرد به بازار مال

درگهان ، راننده گفت صبر داشته باش الان میرسیم .

وقتی به بازار درگهان رسیدیم درب ماشین را باز کردیم

و با سرعت هرچه تمامتر به طرف بازار هجوم بردیم

مثل اینکه درب گاج کهره ای باز میشود و کهره ها به

بیرون میپرند همینطور !

خیله خسته بودیم و از گُشنه ای داشتیم میمردیم

وا دلخو گفتم گوره سره کاپشن ، بهتر است یک چیزی

بخوریم ، به حمید گفتم پنیرها مال شاو که زیاد کرده

کجاست ؟ تاوش که ندادی ؟ حمید گفت نه توی کیفم

است . روبروی بانک ملی مال بازار درگهان ک.ن پهن

کردیم و شرو کردیم به خوردن نان و پنیر و گورجه !

هنوز وقتی یاد آن صحنه می اُفتم دلم سُست میشود

وقتی که مشغول خوردن نان پنیر گورجه بودیم

حواسمان به اطراف نبود که ناگهان یکتا پتان با گاری

پر از بار حده سرعت به طرفمان آمد و بُش تیز مال

گاری به حده سرعت از کمرم خورد که کمرم نامید شد

آنچنان ضربه محکم بود که از خود بیخو شدم ، احساس

کردم کمرم وا دو کَرد شد ، نعره ای زدم و نقش بر

زمین شدم ، هنوز نان توی دهانم بود

چشمم سیاهی آورد و بیهوش شدم ، وقتی به هوش

آمدم خیله آدم دور و برم جمع شده بودند و حمید داشت

کمرم را میکُچارد ، حمید به بقیه گفت برید که حالش

خوبه ، اما حالم اصلا خوب نبود ، به حمید گفتم کمر

واگَرم نیست خُلاص ، من دیگه بی کمر شدم ، حمید

کمی دلداریم داد و گفت چیزی نیست و تَل نکرده و

خون نمیاد ، اما کمرم بول شده بود و کمر کُمب زده

بودم و مثل پیرمردها کمر کُمب در بازار میچرخیدم

خیلی توی بازار گشتیم تا تونستیم همون کاپشن

بیست تومانی رو پیدا کنیم ، اما از بس کمرم درد میکرد

نتونستم همونجا توی گَرَم کُنم و اصلا شوقی به

پوشیدنش هم نداشتم

 من با کمر دردی که داشتم میخواستم هرچه زودتر از

این جهنم خارج بشم

به حمید گفتم بهتر است به اصفهان برگردیم و

الکی پول به هتل ندهیم اما حمید قبول نکرد و گفت

من وقت نکردم خرید کنم و همش درگیر کار تو بودم

گفت لازم نیست بریم هتل ، شوهر خواهرم توی کوشه

دوستی داره که ما میتونیم شب رو پیشش بمونیم

و همینکار را کردیم ، ماشینی گرفتیم و به کوشه رفتیم

به روستای کوشه که رسیدیم حمید به شوهر خواهرش

زنگ زد و آدرس خانه مال رفیکش را پرسید و ما هم

با کمک یکتا چوک کوشه ای به درب منزلش رسیدیم

اما هرچه در زدیم کسی در را باز نکرد ، یکی از

همسایه هایش به ما گفت که کسی در خانه شان

نیست و آنها رفتن دبی ، ما هم گَر پس کردیم و به

طرف مرکز شهر برگشتیم ، کنار جاده ایستادیم تا

ماشین بگیریم و به قشم برگردیم ، هوای شدیدی

می آمد و گرد و خاک واتَم شده بود و ما داشتیم

کور میشدیم ، ماشین های عجیب تک کابین با سرعت

از کنار ما رد میشدند و بما سوار نمیکردند

تا اینکه یک موتور ووستاد و گفت کجا؟ گفتیم درگهان

گفت تا طوریان میرم ، گفتیم دگه جُن است .

سه پشت سوار بر موتور شدیم و ما را کنار مسجدی

بزرگ در طوریان پیاده کرد ، کنار میوه فروش ها نشستیم

و با آنها مشغول گفت و گو شدیم . خواهر حمید زنگ

زد و گفت کجاعید ؟ ما گفتیم در شهری بنام طوریان

هستیم ، او گفت که حالا که تا طوریان رفته اید به

رمکان هم سری بزنید که بازار زیاد دارد

ما هم از یه نفر پرسیدیم که رمکان کجاست ؟

گفت رمکان چیکار دارید گفتیم واسه خرید میریم اونجا

گفت پَه صبر کنید که نماز شُم میخوانم و به شما میبرم

چون خودم هم اونجا کار دارم .

ما زیر درختان کنار مسجد نشستیم و تا آمدن آن شخص

به دستشویی آن مسجد رفتیم ، هرچند دستشویی

هایش کثیف بود اما قضا حاجتمان را کردیم و با آن

مرد طوریانی به رمکان رفتیم ، رمکان شلوغ بود و

ما بلافاصله بعد از پیاده شدن به یک ساندویچی رفتیم.

ساندویچ گوشت داشت و مرغ ، شاورما هم داشت

هر دو ساندویچ گوشت سفارش دادیم اما هرچه

میخوردیم گوشتی در آن پیدا نمیکردیم ! به یارو گفتم

اینکه همش سیب زمینیه ؟!!! گفت ساندویچ گوشت

همینه دیگه !!!!! ساندویچ سیب زمینی مان را که

خوردیم به مغازه های آن اطراف سَرَک کشیدیم

وارد پاساژی به اسم رویال شدیم ، حمید گفت

مُمگَپویم گِشتِه میخواهد و برویم گِشتِه پیدا کنیم

گفتم گشته دیگه چیه ؟ گفت : می سوخنونَن بعد

بو خَش میکَنه ! گفتم حیفه پول نیست که چیزی بخری

که بعد اونو بسوزونی ؟ گفت باید بخرم که مادربزرگم

میسکین آدم گپه و دلی خَش میشه خلاصه بعد از

کلی گشت و گذار و خرید چشممان به تابلویی در

راهرو افتاد که رویش به عربی تبلیغ ادکلن و عود بود

به حمید گفتم بریم که این مغازه حتما عود و گشته

عربی داره ، من و حمید بعد از بو کشیدن تمام عودها

و گشته ها بالاخره چند نمونه خریدیم

من هم یک ادکلن عربی اصل خریدم که بویش

خیلی خَش بود و با اعتمادی که بر مبنای اصل بودن

به مغازه دار داشتم آنرا خریدم وگرنه من

تا حالا هیچوقت پولم را برای ادکلن نداده بودم !

کمی آن طرفتر کفشهای جدید و ارزانی بنام ژله ای

و مخملی چشمم را گرفت ، با خودم گفتم بهتر است

یک جفت برای همسرم طَلعَت بگیرم ، زشت است

که بدون سوغات به اصفهان برگردم .

سه جفت از آن کفش ها برای عمه زری ، خاله پوپک

و مادرزنم گرفتم و از آنموقع تا حالا که یکسال میگذرد

هیچه شان نشده بیخکَه و خیلی خِصمَت کرده .

شب را در پارکهای قشم گذراندیم

و فردایش با قطار به اصفهان برگشتیم ،

من هنوز که هنوز است کمرم  درد میکند

و هر شَب به آن پتان که به چَکَم زد نفرین میکنم

دیگر نمیتوانم در آن گاراژ کار کنم و خانه گیر شده ام

تا حالا میلیونها تومان خرج دوا و دکتر کرده ام اما کمرم

خوب نشده و همه ی این مصیبتها را از چشم آن

کاپشن میبینم ، و باید اعتراف کنم که هیچوقت آن

کاپشنه نحس را نپوشیدم.



موضوعات مرتبط: خاطره رامین از سفر به قشم
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 1:12 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

دترول فولدر


[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 23:37 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

دختران بالاشهر (رمکان.توریان.کوشه.کاروان)

 ما اول ماخاست چند تا عکس از دختران بالاشهر

 

پیدا بکنیم و مکایسه بکنیم با دختونی که نه قشم

به میلسه ارند.

هر چه موکه نمودونو یک تا عکس از دختران بالاشهر پیدا بکنیم

یا بپونیشون به ایشون به مدرسه نبردنن یا سرویس شوهه

یا مثله تیر به مدرسه ارن یافیشون ناوو . سریشون هم زیرن

اگر هم فرزن بشه (که نین) ما زهره ما ناکن نه وبلاگ بنیستیم

شکایت اکنن آلا خر بیار و کرکوک بار بکن

نفره یکتا موبایل دستیشونن خدا چک تو به ایشون احکه

بپ مرده عون.

نفره شیش تا دوست پسر شوهه . سر کلاس مصیج بازی

نافهمم نافهمم . خیله حسبی الله

عکس بالا اشتباه نکنی درس نخوندن نیندن

رمان مال: م. موعدب پورن یا فحیمه رهیمی نخوندنن

مه چم مه خیله کار ناکن پیدا نین بله افهمم که رمانن

ای هم زنگ ورزشیشون مسله عفریت نکردنن صلوات خیر



موضوعات مرتبط: دختران بالاشهر (رمکان.توریان.کوشه.کاروان)
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 23:30 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

برکه بزرگ زینبی ( خیر مرحوم عبدالله فاضل )

[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:39 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

عکس‌های سفر قشم

 

برای دیدن عکس بزرگتر روی عکس کلیک کنید

عکس های قشم بهمن ماه . ببخشید دیر شد. دیگه دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره … حدود ۵۵ عکس از عکس های احسان رافتی … سری اول عکس بچه هاس و سری دوم عکس های بعضی جاهایی که رفتیم …

 

……………………………………………………………………………………………………………


با اینا از بندرعباس رفتیم قشم …


از این اسکله رفتیم قشم . اسکله شهید حقانی


یه مغازه باحال تو بازار قشم . از هفت هشت تومان قلیون بود تا دویست هزار تومان و …


این خانوم با بچه ها دوست شد و کلی عکس یادگاری با همه گرفت


یکی از ساحل های زیبای قشم


یکی از ساحل های زیبای قشم


دره چاهکوه


دره چاهکوه


دره چاهکوه


جنگل دریایی حرا


جنگل دریایی حرا


کارگاه لنج سازی


کارگاه لنج سازی


کارگاه لنج سازی


کارگاه لنج سازی


سرگری مردان در قشم


ناهار خوردن در کارگاه لنج سازی


ساحل شهر زیبای لافت


ساحل شهر زیبای لافت


شهر زیبای لافت


کودکان شهر لافت


شهر لافت


زنی در شهر لافت


موتر سواری در لافت


لافت


دره ستاره ها


دره ستاره ها


موسیقی در جزیره هنگام


گذاشتن حنا در جزیره هنگام


جزیره هنگام


جزیره هنگام


ساحل قشم برای رفتن به جزیره هنگام


دلفین های جزیره هنگام


دلفین های جزیره هنگام


غارهای خربس


غارهای خربس



موضوعات مرتبط: عکس‌های سفر قشم
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:20 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

 


روستای برکه خلف در فاصله پنج کیلومتری از ساحل جنوبی جزیره قرار گرفته‌است. در شمال این روستا یکی از زیباترین جلوه‌های فرسایش در جزیره قابل مشاهده‌است. اهالی منطقه به این روستا استاله کفته می‌گویند. اما، نام دره ستاره‌ها برای این پدیده کم‌نظیر زمین‌شناسی جاافتاده‌است.

به دلیل شکل ویژه این دره و انواع حجم‌ها و پدیده‌های فرسایش موجود در آن وزش بادهای تند و گردش هوا در لابه‌لای ستون‌ها و حفره‌های موجود در دره تولید صدا می‌کند و به دلیل این صداها است که اهالی معتقدند با تاریک شدن هوا این دره محل آمد و شد ارواح و اجنه‌است و بنابراین از ورود به آب در شب خودداری می‌کنند.

دره ستاره‌ها در واقع یک ناحیه فرسایش یافته توسط آب‌های سطحی، رگبارهای فصلی و تندبادها است. فلات اولیه که هنوز در بخش شمالی به‌صورت کم و بیش دست نخورده باقی مانده، در ارتفاع بین ۷ تا ۱۵ متری از کف دره قرار دارد و جنس آن ماسه سنگ با سیمان آهکی سست و پر از پوسته‌های فسیلی است. مخروط‌های نوک‌تیز، ستون‌نها و ستونک‌های فرسایشی، آرک‌ها و تیغه‌ها و دیواره‌های نواری از جمله بخش‌هایی هستند که در این دره مشاهده می‌شوند.

به دلیل سست بودن جنس لایه‌ها، می‌توان انتظار داشت که پس از هر بارندگی شدید (که به ندرت اتفاق می‌افتد) تغییرات محسوسی در مورفولوژی دره صورت پذیرد.



موضوعات مرتبط: دره ستارگان
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:6 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

 


جزیره‌ «ناز» در نزدیکى سواحل شرقى قشم‌ قرارگرفته و از ساحل حدود یک کیلومتر فاصله دارد. جزیره ناز از دو جزیره کوچک تشکیل شده است که بومیان منطقه به این دو جزیره، «دو کرده» می‌گویند. در این جزیره کسی سکونت نمی‌کند و فقط ماهیگیرهای محلی چند سایبان و مکان استراحتگاه در آن ساخته‌اند. 

شگفتی جزیره ناز، در این است که کف آن کاملاً مسطح است و ساحل شنی ندارد و اطراف آن با دیواره‌هاى صخره‌اى که ارتفاع آن به 5 تا 10 متر می‌رسد، پوشیده شده است. در زمان جزر با پس‌روى کامل آب دریا، براى مدت کوتاهى باریکه‌اى از خشکى جزیره ناز به ساحل قشم را متصل مى‌ كند. 

با این که زمان وقوع این اتفاق کوتاه است اما در همین مدت هم می‌توان با رفتن به بلندای جزیره ناز، تنگه هرمز، جزیره لارک، زیبایی‌های پهنه آبی خلیج فارس را نظاره کرد. جزیره ناز یک مکان هیجان‌انگیز و منحصر به‌فرد برای کسانی است که برای نخستین بار این پدیده خارق‌العاده و طبیعی را از نزدیک تماشا می‌کنند.

 آرامش و زیبایی سواحل این جزیره و وجود عروس‌های دریایی، صدف‌ها و مرجان‌های رنگارنگ در اطراف آن، زیبایی این جزیره استثنایی را دوچندان کرده است. اگر تصمیم گرفتید تنی به آب بزنید، حواستان به عروس‌های دریایی گزنده باشد. گزش این جانوران شفاف تا چند روز پوست شما را می‌سوزاند.


موضوعات مرتبط: جزایر شگفت‌انگیز ناز
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:6 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

 


جزیره مرجانی هنگام، که در قسمت جنوبی جزیره قشم قرار دارد، به علت شنا کردن دلفین در نزدیکی سواحلش، به جزیره دلفین‌ها مشهور شده است. آب‌های کناری ساحل هنگام، پر از ماهی‌های زیبای گوره‌خری است که در کمتر جایی از آب‌های کشور نمونه آن را می‌بینید.

این ماهی‌های کوچک، همیشه کنار ساحل در قسمت عمیق آب شنا می‌کنند. برای رفتن به این جزیره، باید ابتدا از خط ساحلی جنوبی جزیره قشم به روستای شیب‌دراز بروید و سوار قایق‌های مخصوصی شوید که شما را به گشت و گذار دور جزیره هنگام و دیدن دلفین‌ها می‌برند.

البته همیشه شانس با شما یار نیست و ممکن است روزی که شما به دیدن این پستانداران باهوش می‌روید، آنجا نباشند اما ناامید نشوید و دوباره صبح زود، بخت‌تان را امتحان کنید. ساکنان روستای شیب‌دراز معتقدند که برای دیدن دلفین‌ها باید صبح زود به دریا زد. 


موضوعات مرتبط: جزیره‌ی دلفین‌ها
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:3 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

 


خیلی از ما لاک‌پشت سبز دریایی را فقط در فیلم‌ها دیده‌ایم. اما اگر می‌خواهید این جانور زیبا را که در آب‌های جزیره‌های قشم، هنگام و لارک و همچنین در تنگه‌خوران و شرق‌لافت، دیده می‌شود، ببینید، باید به ساحل شنی روستای «شیب‌ دراز» در 45 کیلومتری شهر قشم، بروید.

این مکان، از مناطق دلخواه لاک‌پشت‌های دریایی ا‌ست. این لاک‌پشت‌های بزرگ و زیبا، از اسفندماه هرسال تا اویل تابستان، تخم‌گذاری می‌کنند. اگر می‌خواهید این صحنه را از نزدیک ببینید، حتما باید شب به این محل بروید و ساعت‌ها گوشه‌ای ساکت در تاریکی بنشینید تا شانس دیدن یکی از آنها را بدست آورید. 


موضوعات مرتبط: لذت دیدن لاک‌پشت‌های دریایی
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:2 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

 


بعد از کلی خرید، نوبت به طبیعت‌گردی می‌رسد. برای دیدن جاذبه‌های طبیعی قشم، از شهر که بیرون بزنید، به موازات ساحل جنوبی، در حدود 90 کیلومتری شهر قشم، کوه گنبدی‌شکل «نمکدان» قرار دارد.

 از دور که به این کوه نگاه کنید، رگه‌های سفیدی روی آن می‌بینید که نمک هستند. داخل این کوه، پر از غارهای زیباست که برای دیدن آن‌ها باید حدود 2 کیلومتر پیاده‌روی کنید. اما نگران نباشید، ارزشش را دارد. در اعماق تاریک این غارها، استالاکتیت‌های بلورین نمک، دیده می‌شود. اما برای دیدن این منظره‌های زیبا چراغ قوه پرنور را فراموش نکنید.

سقف غارها هم با قندیل‌های مرمری پوشیده شده است که منظره‌ای بسیار زیبا به‌وجود آورده‌اند. جریان آب نمک در کف غار نیز، از منظره‌های دیدنی غارهای نمکی جزیره قشم است. اگر توانستید، کمی نمک برای خودتان بردارید. محلی‌ها معتقدند نمک‌های کوه نمکدان از بهترین نوع نمک برای تغذیه است. در ترکیب این نمک، عناصر دیگری مثل منیزیم هم، وجود دارد. 

به همین دلیل به عنوان نمک طبی و بخصوص برای ورزشکاران حرفه‌ای، به صورت کپسول استفاده می‌شود. به عقیده پزشک‌ها، ماندن و تنفس کردن داخل غار نمکدان قشم، می‌تواند به بهبود بیماران مبتلا به آسم و ناراحتی‌های تنفسی کمک کند..

جنگل‌های‌حرا، آب شیرین کن‌های دریا

جنگل‌های‌حرا در جزیره قشم، زیستگاه پرندگان مناطق گرمسیری هستند. این جنگل‌ها سالانه مسافران داخلی و خارجی زیادی را به جزیره می‌کشاند. جالب است بدانید، «حرا» درختی «آب‌شور زی» ا‌ست که هنگام مد آب دریا، در آب فرو می‌رود. 

با خاصیت تصفیه‌ای که در پوست این درخت وجود دارد، بخش شور آب دریا را جذب و نمک آن را تصفیه می‌کند. درخت حرا، در حقیقت یک کارخانه آب‌شیرین‌کن طبیعی و خدادادی است. برای دیدن این درختان منحصر به فرد باید به تنگه‌خوران که بین جزیره قشم و بخشی از استان هرمزگان (فاصله بین شمال جزیره قشم و بندر خمیر) واقع شده است، بروید. 

البته این جنگل، زیستگاه پرندگان مهاجر مناطق گرمسیری هم هست. قسمت جزر و مدی جنگل حرا، زیستگاه مناسبی برای نرم‌تنان، سخت‌پوستان و ماهیان به‌وجود آورده، که منبع غذایی مهمی برای ماهیان و پرندگان وحشی هستند. دیدار از جنگل حرا، خاطره‌ای به یادماندنی در ذهن دوستداران طبیعت باقی می‌گذارد. اگر به این جزیره سری زدید، جنگل‌های حرا را فراموش نکنید.


موضوعات مرتبط: دیدار از غارهای نمکی
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 21:1 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

جزیره هنگام

 جزیره هنگام

در یکی از جنوبی ترین نقاط این سرزمین، جزیره ای کوچک و زیبا خودنمایی می کند که هنگام نام دارد.جزیره مرجانی هنگام در جنوب جزیره قشم واقع شده است...

 

 

سواحل مرجانی جزیره هنگام - محمد گائینی

 آب های نیلگون خلیج فارس و انواع گونه های جانوران دریایی که با کمی دقت می توان به وفور آن ها را در جزیره پیدا کرد. معروف ترین آن ها دلفین ها هستند که از جاذبه های گردشگری این جزیره به حساب می آیند. و اگر روزی به این جزیره رفتید لذت آب تنی در آب های نیلگون خلیج فارس که در این قسمت به دلیل مرجانی بودن سواحل بسیار شفاف می باشد، را از دست ندهید.

جزیره هنگام - محمد گائینی

 


 

برای رفتن به جزیره هنگام باید از راه کناره ی جنوبی جزیره قشم به سمت روستای شیب دراز رفت و از آن جا قایق ها به صورت دربست شما را به گشت دور و داخل جزیره می برند...

 

نقشه دسترسی جزیره هنگام - محمد گائینی

قایق پرخاطره ما...

قایق در جزیره هنگام - محمد گائینی

نمای دور جزیره هنگام از آب های نیلگون خلیج فارس...  (انصافا قایقداران و جاشوهای شیب دراز و هنگام بسیار خوش اخلاق و با انصاف هستند...البته ما چنین برداشتی کردیم چون یکی از باصفاترین و با حال ترینشون گیرمون اومد )

 

نمای دور جزیره هنگام - محمد گائینی

 

 سواحل مرجانی و کم تر دیده شده جزیره هنگام همراه با آب های شفاف و آرام بخش خلیخ فارس...

ساحل جزیره هنگام - محمد گائینی 

گله دلفین ها یکی از جاذبه های کم نظیر آب های اطراف این جزیره می باشد. و لحظه ای که دلفين ها در محاصره قايق هاي گردشگران هیجان زده قرار گرفته اند...

جزیره هنگام - محمد گائینی

وقتي ديديم براي ديدن دلفين ها مجبوريم با بيش از 10 قايق ديگر مسابقه بگذاريم، كلا بي خيال ماجرا شديم اما كمتر از نيم ساعت بعد، وقتي در گوشه اي بكر و خلوت از جزيره مشغول آب تني بوديم دلفين هاي بازي گوش دوباره خودنمايي كردند و ما را به نمايشي اختصاصي از حركت خود دعوت كردند...

دلفین ها در جزیره هنگام - محمد گائینی

جايي شنيدم كه دلفين ها باهوش ترين حيوانات اين كره خاكي هستند. اما چيزي كه ديدم اين بود كه دلفين ها بسيار بازي گوش هستند و در دست انداختن گردشگران تبحر ويژه اي دارند...!

جزیره هنگام - محمد گائینی

تنها تصویر مناسبی که از سر یکی از دلفین ها تونستم بگیرم که بر این اساس میشه تشخیص داد که این دلفین از نوع پوزه کوتاهه... (اینطور وقت ها داشتن یه لنز تله باعث میشه که اینقدر التماس نرم افزار های برش عکس رو نکنی...!)

دلفین جزیره هنگام - محمد گائینی

 ساحل تمیز و بکر جزیره هنگام...

سواحل جزیره هنگام - محمد گائینی

آب تنی در سواحل مرجانی جزیره هنگام لذتی دارد تعریف نشدنی...! البته این لذت با برش های متعدد و حتی عمیق در کف پاها همراه خواهد بود و خرچنگ ها و گونه های نه چندان مهربان هم در همین نزدیکی هستند...

 جزیره مرجانی هنگام - محمد گائینی

جانوری دریایی با نام طوطیا که شبیه به جوجه تیغی خودمان است و باید خوش شانس باشی که در دریا پای خود را روی این تیغ های تیز و برنده نگذاری...

جزیره هنگام - محمد گائینی

 نخلستان های جزیره هنگام که سایه خنک آن به خصوص در فصل تابستان غنیمتی برای ساکنان جزیره می باشد...

نخلستان های جزیره هنگام - محمد گائینی

 آب کشی از چاه آب شیرین در میان نخلستان زیبای جزیره هنگام... (قدر این آب شیرین و نه جندان تمیز  رو ساکنان جزیره به خوبی میدانند)

چاه آب شیرین جزیره هنگام - محمد گائینی

 تجربه بالا رفتن از نخل که انصافا کار بسیار دشواریه...

بالا رفتن از نخل - محمد گائینی

جاده در حال حاضر خاکی و نامناسب دور جزیره که امیدوارم هیچ وقت آسفالت نشه...! (میتونم تصور کنم با هموار شدن این جاده صدای موتور و ماشین آرامش جزیره رو به هم خواهد زد هر چند که در حال حاضر هم تعداد انگشت شماری وسیله نقلیه در جزیره وجود دارد که البته وجود آن ها برای ساکنین ضروری به نظر می رسد.)

جزیره هنگام - محمد گائینی

تاكسيدرمي با نور خورشيد در سواحل خليج فارس...

جزیره هنگام - محمد گائینی

محل هايي براي ديده باني در دور تا دور جزيره هنگام وجود دارد كه در گذشته اي نه چندان دور براي محافظت از جزيره استفاده مي شده است...

جزیره هنگام - محمد گائینی

این کارمون رو به هیچ کس توصیه نمی کنم اما یکی از پرهیجان ترین قسمت های سفرمون قایق سواری سرعتی از هنگام به قشم بود... در چند مورد حداقل نیم متری از جام بلند شدم و به انتهای قایق پرت شدم!!! بعضی وقت ها لازمه که آدم احتیاط رو کنار بذاره و به اوج هیجان برسه... البته من و میثم هیجان آن را تا یکی دو روز در پشت خود احساس می کردیم...

قایق سواری جزیره هنگام - محمد گائینی

و پایان روز به یادماندنی در ساحل و آب های جزیره هنگام...

جزیره هنگام - محمد گائینی



موضوعات مرتبط: جزیره هنگام
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 20:40 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

طنز دختر باس...(2)

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه

طنز دختر باس

 

مطالب طنز و خنده دار, دختر باس اینجوری باشه




موضوعات مرتبط: طنز دختر باس...(2)
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:53 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

پسر باس...(طنز تصویری)

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه

 

طنز پسر باس, طنز تصویری

پسر باس اینجوری باشه



موضوعات مرتبط: پسر باس...(طنز تصویری)
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:52 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

مورد داشتیم که...(7)

 

پیامک مورد داشتیم, مورد داشتیم جدید

مورد داشتیم پسره خواسته با دوست دخترش تک چرخ بزنه،کلیپس دختره باعث واژگونی موتور شده!!

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم دلش گرفته بود دوستاش بهش تخلیه چاه معرفی کرده بودن
ینی حس همدردیشون صاف تو لوزالمعده ام

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم طرف آخر نوشتن خاطره هاش مینوشته این بود انشاى من!!!!!

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم دختره عاشق یه پسری میشه…
پسره :بابا بی خیال من شو.. خوب دقت کن، من جای خواهرتم!!

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم دختره تو رستوران روش نشده بقیه نوشابه شو ببره، میذاره تو کلیپسش میبره….!!!!

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم نامه اعمال رو دادن دست دختره گفتن میری جهنم
ناراحت شده گفته ای خدا الان میرم جهنم چی بپوشم.

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم طرف رفته دکتربعدددددددددددددددد!
بیمار :آقای دکتر وقتی دستم رو تکون میدم درد میگیره
دکتر :خوب مگه مریضی تکون نده

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم طرف به دوستش ایمیل زده توش نوشته: فلانی آدرس ایمیلتو بده میخوام برات ایمیل بفرستم!!!!!

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم زنه رفته اداره مرده ۱۰ روز براش مرخصی گرفته برا تمیزکاری قبل عید و شستن فرشو پتو و ……
.
.
. بیچاره خودش بیکار نبوده میرفته کلاس بازیگری

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم طرف از کارش انصراف داده بشینه شدیدا واسه امتحانات دانشگاه درس بخونه شاگرد اول بشه از ۳۰٪ تخفیف شهریه بهره مند بشه .

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم مامان طرف همراه نون و پنیری که برای بچش گذاشته چای شیرین هم گذاشته!!!!!
اونوقت ما از مامانمون درخواست میکنیم که یه میوه به ما بده بهمون میگه نمیخواد میبری حروم میکنی…
خدایا این خوشی ها رو از ما نگیر…

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم دختره به خاطر کلیپس توی ماشین جا نشده !

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم طرف به خاطر عشقش میخواسته خودکشی کنه اما اون یکی مخاطب خاصش نزاشته !

 

مورد داشتیم که, اس ام اس مورد داشتیم

 طنز مورد داشتیم

 

مورد داشتیم دختره تو کلاس خواسته
حرفای استاد و با سر تایید کنه که کلیپسش خورده تو سر استاد



موضوعات مرتبط: مورد داشتیم که...(7)
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:50 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

معماي کرايه هتل

 

معمای سخت, کرايه هتل, معمای جدید

شخصي مدت هفت شب در مهمانخانه اي منزل مي كند و چون پول نقد براي پرداخت كرايه هتل را ندارد ...
قرار مي گذارد از هفت حلقه بهم پيوسته طلا كه به همراه دارد ، هر شب يكي از آنها را به جاي كرايه به هتلدار بپردازد. اما مي خواهد بيش از يك بار آن حلقه ها را از هم نگسلد.
چطور چنين چيزي ممكن است؟

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

°°°

جواب معماي کرايه هتل
نخست حلقه سوم را پاره مي كند و شب اول آن را به هتلدار مي دهد.


شب دوم حلقه اول و دوم را كه بهم پيوسته بود به او مي دهد و حلقه سوم را مي گيرد.


شب سوم ، حلقه سوم را كه ابتدا جدا كرده بود به هتلدار مي دهد كه جمعاً سه حلقه مي شود.


شب چهارم ، چهار حلقه بهم پيوسته را در اختيار صاحب هتل مي گذارد و دو حلقه بهم پيوسته و يك حلقه جدا ( حلقه سوم ) را مي گيرد.


شب پنجم ، حلقه سوم را به هتلدار مي دهد.


شب ششم حلقه سومي را مي گيرد و حلقه هاي دوتايي را به او مي دهد.


شب هفتم ، حلقه تكي را هم به او تحويل مي دهد و به اين ترتيب ، تنها با يك بار گسستن حلقه ها ، كار را به نتيجه مي رساند.



موضوعات مرتبط: معماي کرايه هتل
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:48 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

معمای تیر اندازی در رستوران

 

معما و راه حل معما , تست هوش تصویری , کاراگاه

کاراگاه در حال عبور از خیابان بود که ناگهان صدای شلیک اسلحه ای را از رستوران نبش خیابان شنید. کارآگاه به سرعت وارد رستوران شد و دید صاحب رستوران تیر خورده است. او با نگاه به اطراف متوجه یک یادداشت خودکشی شد که روی اسلحه روی میز بود. به نظر می رسید که او با یک شلیک به سرش خودکشی کرده است. پلیس به این نتیجه رسید که او خودکشی کرده چون رستورانش در حال ورشکستگی و مصادره توسط بانک بوده است. و البته یادداشت به جا مانده دست خطی شبیه خط صاحب رستوران داشت. اما کاراگاه به نتیجه تحقیقات و انجام خودکشی مشکوک بود.
آیا شما دلایل  کاراگاه برای نفی خودکشی را می‌دانید؟

 ***

***

***

***

******

***

***

***

***

جواب معما
اگر صاحب رستوران خودکشی کرده باشد, پس فرصتی برای قرار دادن اسلحه روی میز و گذاشتن یادداشت روی آن را نداشته است و اگر یاددداشت خودکشی قبل از انجام خودکشی توسط خود او نوشته شده باشد باید زیر اسلحه قرار داشته باشد نه روی آن.



موضوعات مرتبط: معمای تیر اندازی در رستوران
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:47 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

معماي مثلث جادوئي

 

اخبار،سرگرمی,آشپزی,مد,روانشناسی,اینترنت

تست هوش تصویری, مثلث, معمای سخت

اعداد 1 يک تا 6 شش را طوري درون دايره هاي سبز رنگ مثلث زير قرار دهيد که مجموع اعداد هر ضلع ، که از سه دايره تشکيل شده است با هم برابر باشد ...

***

***

***

***

***

***

***

***

***

***

***

***

جواب معماي مثلث جادوئي
براي اين معما چهار راه حل وجود دارد که در ادامه مشاهده مي کنيد ...

 

تست هوش تصویری, مثلث, معمای سخت

 

تست هوش تصویری, مثلث, معمای سخت

 

تست هوش تصویری, مثلث, معمای سخت

 

تست هوش تصویری, مثلث, معمای سخت

 


موضوعات مرتبط: معماي مثلث جادوئي
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:46 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

معمای مرد محبوس

 

اژدهای آتشین, معماهای جالب, معما با جواب

مردی دراتاقی حبس شده.  این اتاق 2 درب برای خروج دارد.  درب اول به اتاقی باز می شود که با شیشه های ذره بینی ساخته شده و با متمرکز کردن نور خورشید دما را به حدی بالا می برد که هر کس وارد اتاق شود از شدت گرما سرخ می شود. درب دوم به اتاقی باز می شود که یک اژدهای آتشین  در آن زندگی میکند.

به نظر شما این مرد چطور می تواند از اتاق خارج شود؟

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

↓↓↓

جواب
مرد منتظر می ماند تا شب شود سپس از درب اول خارج می شود.



موضوعات مرتبط: معمای مرد محبوس
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:45 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

معمای رساندن پیغام در زندان

 

معما با جواب, رساندن پیغام در زندان,معمای جدید

تصور کنید که در سلولی بدون پنجره زندانی شده اید. برای اینکه پیغامی را با ضربه زدن به دیوار؛ به زندانی سلول کناری انتقال دهید دنبال راهی هستید. مسئله این است که شما باید پیغام را راس ساعت 9:15 دقیقه شب به او برسانید. چون در این ساعت نگهبان ها تعویض می شوند و صدای ضربه به دیوار جلب توجه نمی کند. البته شما متوجه تغییر شیفت نگهبان ها نمی شوید و ساعت هم ندارید.

 

لوله ای از گوشه سلول شما رد شده که دائم نشتی دارد ولی شما نمی دانید دقیقا چند قطره در هر دقیقه از آن می چکد و برای تخمین زمان به شما کمک نمی کند. اما صدای ناقوس کلیسا را که راس هر ساعت یک بار نواخته می شود، می شنوید.خنک شدن دیواره غربی سلول را بعد از غروب آفتاب می توانید حس کنید و هر شب بین ساعت 6:15 تا 6:45 شام شما داخل سلول گذاشته می شود.
چطور متوجه می شوید که ساعت 9:15 دقیقه است؟

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

↓↓↓↓

 جواب
بعد از اینکه شام می رسد منتظر صدای ناقوس کلیسا باشید. با توجه به اینکه شام بین ساعت 6:15 و 6:45 می آید اولین ناقوس پس از آن، ساعت 7 را مشخص می کند. به محض شنیدن ناقوس شروع به شمردن قطره های آبی که از لوله می چکد کنید تا ناقوس ساعت 8 را بشنوید. تعداد قطره ها را تقسیم بر 4 کنید تا قطره هایی که در زمان 15 دقیقه می چکد را به دست آورید. (البته می توانید تعداد قطره های 1 ساعت را تقسیم بر 60 کنید تا تعداد قطره ها در 1 دقیقه به دست آید و آن را در 15 ضرب کنید)

 

وقتی دوباره ناقوس کلیسا ساعت 9 صدا کرد، شروع به شمردن قطره های آب نشتی از لوله کنید تا به عدد به دست آمده از مرحله قبل برسید. هم اکنون ساعت 9:15 دقیقه شب است و شما می توانید پیغام خود را به سلول کناری برسانید.



موضوعات مرتبط: معمای رساندن پیغام در زندان
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:44 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

معمای تماس مشکوک

 

ایستگاه پلیس, معمای تصویری

ایستگاه پلیس چند لحظه قبل یک تماس مشکوک دریافت کرد. شخصی گزارش داد: صدای دعوا شنیده  که در آن میان صدای شلیک گلوله ای نیز به گوش رسیده و بعد از آن دیگر صدایی نیامده!

 

کارآگاه سریع به محل اعزام شد. اما در آن حوالی هیچ چیز غیرعادی ندید؛ ناگهان توجهش به خانه ای جلب شد که درش باز بود. اسلحه خود را با احتیاط از غلاف درآورد و وارد خانه شد. ناگهان مردی را با لباس بهیاری اورژانس دید که روی شخص دیگری خم شده، کارآگاه آهسته جلو رفت و دید فرد روی زمین با گلوله زخمی شده است.


کارآگاه چند لحظه صبر کرد سپس به بهیار دستور داد که رو به دیوار تسلیم شود، بعد به او دستبند زد.

به چه دلیل کارآگاه به او مشکوک شد؟

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

◊◊◊◊

جواب معما :
علت اول این بود که آمبولانسی بیرون خانه منتظر بهیار نبود و دلیل دیگر اینکه گزارش فرد مجروحی که به او شلیک شده باشد اعلام نشده بود و دیگر اینکه بهیار اگر در حال انجام وظیفه بود بدون حضور پلیس و همکارانش وارد صحنه جرم نمی شد.



موضوعات مرتبط: معمای تماس مشکوک
[ شنبه 14 تير 1393 ] [ 7:43 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]