داستان یک ازدواج نابهنگام
ازدواج اول خواهر من تو نوع خودش داستان عجیب و غریبیه. قصد ندارم از زندگیاش بگم ولی نقش همسر اولش در خیلی از مسائل من هم مؤثر بود و روند اون ازدواج خیلی رو سرنوشت من تأثیر گذاشت. اشتباه نشه قصد پیداکردن مقصر و اینا رو ندارم چون واقعاً نوعی انکار اشتباهاتم بحساب میآد ولی دونستنش شاید برای خیلیها درسی باشه.
خواهرم سال آخر دوره راهنمایی بود و من یکسال عقبتر. ناچار به طی مسافت زیادی بودیم تا خودمون رو به یه مدرسه درست و حسابی تر برسونیم. بابا عقیده داشت اگه یه ذره زحمت بیشتر بکشیم، نتیجه بهتری عایدمون میشه. صبحها ساعت ۵.۵ صبح باید میزدیم بیرون نزدیک به یک ساعت تو صف مینیبوسهای قراضه شهرکی که توش بودیم منتظر میشدیم تا یکی از رانندهها دلش به رحم بیاد و از خواب ناز بیدار شه و بیاد ماها رو جمع کنه. خداییاش آخر انصاف بود. تو مدرسه هم از مدیر گرفته تا ناظم و همه دبیرامون می دونستن ما از کدوم دونغوز درهای میآییم برای همینم تا میرسیدیم، می فرستادنمون سر کلاس. البته زمان برد تا این مسیر طی بشهها. خلاصه دوران سختی بود. وقتی سوار مینیبوس میشدیم هم که نیازی نیست بگم مثل گوسفند سلاخیشده همه رو تلنبار میکرد روی هم و اوضاعی میشد اون تو. اگه زمستون بود که خفگی مزمن با انواع و اقسام بوها و کاری نداریم. یکی از معضلات بعضاً جذابتر این تراژدی، قاطی شدن پسرهایی بود که با ما میاومدن تا برن دبیرستان. گروههای دو تا چهارنفره بودن که یکی دوتا از این گروهها بواقع جزو اراذل بودن و از اون هفتخطهای روزگار. من تو دوران بلوغ بودم و یه جورایی تو فاز افسردگی بسر میبردم. خواهرم سروشکل بهتری از من داشت و بالاخره یه سال هم بزرگتر بود. بنابراین بیشتر تو چشم بود و با دوستاش جریاناتی داشتن با این آقا پسرها. اواسط سال تحصیلی تو زمستون بود که متوجه نگاههای سنگین یکی از همین پسرها رو خودمون شدم. اسمش اصغربود و جزو بچه مثبتها بحساب میاومد. خواهرش تو کلاس ما بود و از طریق همون میدونستم که خانوداه مذهبی و اصیلی هستند. وضع مالی خیلی توپی داشتن و علاوه بر یه سوپرمارکت بزرگ تو شهرک، یه سوپر گوشت و دامداری و چندین باغ میوه هم داشتن و خونشون هم جزو ویلاییهای بزرگ شهرک بحساب میاومد. اولین باری که به خواهرم اشاره کردم که هواشو داشته باشه، عکسالعملش رو هیچ وقت یادم نمیره، یعنی خودشم همینطوره و میگه یادته بار اول رو. تو مینیبوس بودیم و ما سرپا وسط جمعیت لهیده وایساده بودیم و اصغر و چندتا از دوستاش رو صندلی پنجنفره آخر. فرهاد یکی از بچه پرروهای گروه اراذل بود و اون روز کنار ما با دوستاش وایساده بودن و هی مزه میپروند. یه دفعه ماشین یه ترمز نافرم کرد و دست سنگین فرهاد از میله ول شد و محکم خورد تو دماغ خواهر من که چند سانتیاش وایساده بود. خون از دماغ خواهرم ریخت رو لبش و نفهمیدیم چطوری یکی دستمال درآورد و یکی جیغ کشید و خلاصه تا بیام بخودم بجنبم دیدم اصغر از ته مینیبوس خودش رو پرت کرد رو فرهاد و عربدهکشان که بچه قرتی مگه کوری !!! ...
این دو تا وسط مینیبوس میزدن تو سر و کله هم که یه دفعه خواهرم یه دستی کاپشن اصغر رو کشید عقب و داد زد سرش به تو چه که وکیل وصی من شدی؟ و خلاصه اصغر بیچاره که بور شد حسابی و بُغ کرده گفت آخه حواسش کجاست و ... خواهرمم مجالش نمیداد که مگه تو فضولی و ... این شد اولین برخورد کلامی این دو تا. بعد هم که با خواهرم حرف زدم بهم گفت حالم از این پسره بهم میخوره، غیرتی بازی درمیآره فکر کرده من زنشم!! از اون روز تا آخر سال تحصیلی اصغر با موتور تو سرما و گرما دنبال مینیبوسی که ما توش بودیم راه میافتاد و عین سایه تا دم مدرسه همراهیمون میکرد. جلو هم نمیاومد تا گَزَکی دست خواهرم بده. تابستون همون سال یکی از دوستای خواهرم تو سن ۱۷ سالگی ازدواج کرد و همسرش دوست جون جونی اصغر بود. تو مراسم عروسیشون خواهرم رو می کشه یه گوشه و درددل اصغر رو بهش میگه که این بابا حسابی آب و روغن قاطی کرده و یه دل نه صد دل عاشقت شده. خواهرمم میگه غلط کرده پسره مزخرف من میخوام درس بخونم و بهش بگو یا بیخیال میشه یا به پدرم میگم بره سراغ خانوادهاش. ولی خبر نداشت که خانوادهاش زودتر از همه باخبر شدن چون بعد از یه مدت به گوشمون رسید که اونقدر تو خونه تابلوبازی درآورده که مامانش پاپیچش شده که بگو جریان چیه. اصغر سال آخر دبیرستان بود و اون سال باید میرفت سربازی. تو این ایام هم خواهرم با رفیق تازه عروسش حسابی تو رفت و آمد بود و ناخواسته در جریان کارای اصغر قرار میگرفت و یا هرزگاهی هم رو میدیدن. شروع سال جدید تحصیلی بود و باز همون مدرسه رفتن با اعمال شاقه. خواهر اصغر خودشو به من نزدیکتر کرده بود و میدونستم میخواد باهام رفیق بشه تا ارتباط خوبی برای کانال زدن پیدا کنه. یه پسره هم بود که میدونستم خواهرم ازش خوشش میآد و هی سر راهمون سبز میشد. اسمش امیر بود و باباش مغازه شیشهبری داشت تو شهرک. من ازش خوشم نمیاومد ولی خب نظر من مهم نبود. تو همون ایام بود که یه روز بابا خواهرمو صدا میکنه و یه دفعه دیدم خونه شد یه پا میدون جنگ. خواهرم پشت مامان قایم شده بود و بابا با صدای بلند داشت فریاد میکشید اینه درس خوندنت؟ اینه جواب اعتمادی که من بهتون دارم؟ و ... تا شب نفهمیدم جریان چی بوده و فقط از حرفای مامان و خانم داداشم فهمیدم که بابا گفته خواهرم حق نداره بره مدرسه تا خودش بگه چکار کنه. خواهرمم لام تا کام حرف نمیزد و فقط گریه میکرد و خودش رو حبس کرده بود توی اتاق. نگو مدتیه که امیر به خواهرم نامه میده و این مکاتبه بعد از مدتی دوطرفه میشه. دیگه چه چیزایی تو نامه نوشته بودن نمیدونم و هیچ وقت هم نفهمیدم. ولی ظاهراً هر روز هم رو میدیدن. حالا میفهمیدم که گاهی بعد از مدرسه وقتی مینیبوس میرسید و ملت عین وحشیها حمله میکردن که سوار شن. من اون وسط متوجه میشدم که خواهرم نیست و خودم لای جمعیت پِرس میشدم تو ماشین و بعد سرک که میکشیدم خواهرم با دست اشاره میکرد تو برو من میآم. این اتفاق خیلی پیش میاومد ولی خب من گاگول فکر نمیکردم عمدی باشه و این جوری بخواد خرمگس معرکه رو شوت کنه
مدرسه نیومدن خواهرم تعجب همه رو برانگیخته بود و همه دوستاش سراغش رو از من میگرفتن آخه همیشه شاگرد ممتاز بود و همین باعث میشد سال بعد که در مقابل همون دبیرها قرار میگرفتم حسابی تحویلم بگیرن و خاطره خوبی از اسم من داشته باشن. بابا دستور داده بود حق خارج شدن از خونه رو هم نداره، کمااینکه بعد از یه مدت کنترلی هم نبود. بعد هم پدرم خودش رفته بود مدرسه و نمی دونم چی گفته بود که کسی از مسئولین سؤالی ازم نمیکرد. تو راه هم اکیپ آقایون رو میدیدم که تو چشماشون پر سؤال بود و بیش از همه اصغر و امیر. خواهر اصغر خودش رو کشت تا از زیر زبون من بکشه که چی شده که موفق نشد. تو این ایام یه معلم میاومد خونه و بعضی از درسها رو با خواهرم کار میکرد مثل ریاضی و خوندنیها رو هم بهش یادآوری میکرد تا برای امتحان آماده باشه. بابا به مملی مأموریت داده بود تا امیر رو شناسایی کنه و یه حالی بهش بده. از طریق خانم داداشم ماجرا به گوش خواهرم رسید و ازم خواست تا نامهای رو که براش نوشته بود، بدست امیر برسونم. منم یه روز با ترس و لرز بعد از مدرسه تو صف مینیبوس نامه رو چپوندم تو جیب کاپشنش. خیلی دلم برای هر دوشون میسوخت. نمیدونم دراثر همون اتفاق بود یا یه پیشآمد همزمان که دیگه امیر رو ندیدم. چی به سرش اومد نمیدونم. طفلکی خواهرم مثل گوسفند رام بود و صداش درنمیاومد. آخه جذبه بابا توی فامیل زبونزد بود و وای از اون روزی که غضب میکرد. همین دوران بود که من بیش از پیش از دختربودنم فرار کردم تا یه وقت بابا ذرهبینش رو روی منم نگیره. نامههای عاشقانه خواهرم و امیر بدست بابا رسیده بود و برای اون موقع این مثل سند قتل یه دختر بود چون نوع روابط خیلی با الان فرق میکرد. بیش از همه تیزهوشی اصغر این وسط برام جالب بود که با استفاده از موقعیت پیشاومده مادرش رو برای اولین بار راهی خونمون کرد. مامانش مثل فرشتهها بود یه زن آروم و دوست داشتنی که بقول خواهرم اگه غیر از این بود، محال بود بار اول به دوم کشیده میشد. با تواضع بینظیری به مامان گفته بود که من میدونم پسرم لایق شما نیست چون هنوز شخصیتش شکل نگرفته ولی باور بفرمایین که بعنوان یه مادر نمیتونم بیش از این غصهاش رو تحمل کنم و باید کاری انجام بدم براش. حالا دیگه بقیهاش با خودتون ولی تا زندهام نمیذارم به دخترتون بد بگذره. ولوله درونم از همون جا شروع شد. از طرفی اینکه این قائله ختم به خیر بشه با عقل اون موقعم بیشتر خوشایند بود تا اینکه خواهرم امتناع کنه. ولی اینکه منم نفر بعد خواهم بود بدجوری بهمم ریخته بود. اون سالها خواهرم عشق داریوش بود و همه آهنگاشو از بَر بود. من نمیدونم این اصغر آتیشپاره از کجا فهمیده بود و هر روز عصر با یه سری از دوستاش جلوی در سوپرمارکتشون مینشستن و این آهنگ داریوش رو بلند بلند میخوندن: اگه چشمات بگن آره، هیچ کدوم کاری نداره ... اوایل خواهرم عصبانی میشد و همش می خواست بزنه بیرون و یه چیزی بهشون بگه ولی کمکم می دیدم که لبخند میزنه و میشینه تو حیاط و گوش میده. امتحانات ثلث اول و دوم رو شرکت کرد و نمره قبولی آورد ولی هرچی مامان به بابا اصرار میکرد بذار بره مدرسه، مرغ یه پا داشت و بابا میگفت میخواد همین جوری پیش بره اگه نمیخواد هم نخونه. این دختر مال درس و مدرسه نیست ! طفلکی خواهرم ...
ایام میگذشت و چون جمعیت شهرک کم بود و ما هم مثل گاو پیشونی سفید بودیم اونجا، خیلی سریع خبر خواستگاری اصغر باعث شد سیل خواستگارا روونه خونمون بشه. عجیب بود ولی در مدت کوتاهی تعداد بیشماری خواستگار اومدن از جمله همون فرهاد که به همه چی تیریپش میخورد جز ازدواج. انگار همه میگفتن سنگ مفت گنجشگ مفت میزنیم شاید گرفت. وقتی اصغر جرأت داره مگه ما چیمون کمتره؟ البته اینا نظر منه :) ولی توجیه دیگهای نمیبینم برای این حمله شادمانی. هنوزم که هنوزه تو کف جو گرفتن بابا موندم . نه من همه خانواده. چون اونی که اصلاً با ازدواج زود دختر موافق نبود، یه دفعه به خواهرم اعلام کرد از بین اینا یکی رو انتخاب کن و برو سر خونه و زندگیات! احساسم این بود که برای خواهرم اوضاع خیلی علیالسویه شده بود و تحت همون احساساتی که من هیچ وقت نفهمیدمش بدش نیومد اونم زن شه و مثل دوستش که خیلی از ازدواجش راضی بود، بره پی اقبالش. دقیقاًً همینطور بود چون رفت و آمدش با اون دوست صمیمیاش خیلی زیاد شده بود و هربار که از اونجا برمیگشت، عاشقانهتر به آهنگای داریوش گوش میداد :) پروسه دور از انتظاری نبود ولی تو نوع خودش برای من خیلی پرآشوب بود. شنیدین میگن از نفرت زیاد، عاشق طرف میشه؟ عین همین احساس برای خواهرم درحال شکلگیری بود. تو این رفت و آمد خواستگارا، پای ثابت مامان اصغر بود که حالا دیگه با پیداکردن چندین رقیب، سفتتر به قضیه چسبیده بود. کادوهای رنگ و وارنگ که من دوستشون داشتم تا چه برسه به خواهرم که خودش رو یه قدمی خوشبختی میدید. مامانم مستأصل بود و گیج و منگ بنظر می رسید. خانم داداشم که فاصله سنی چندان زیادی با خواهرم نداشت، سعی در توجیه خواهرم داشت که اگرچه خواستگار خوبیه ولی حیفی و درست رو بخون و اینا. پیشنهاد خانواده اصغر این بود که چون سربازه یه عقد بکنن و بعدش اون بره سربازی و تو این فاصله هم خواهرم درسش رو تموم کنه تازه از اون وعده سر خرمن ها که بعدش هم تا هر وقت بخواد میتونه درسشو ادامه بده. خب... ظاهراً هیچ مشگلی نبود. و همه منتظر جواب بعله عروس خانم بودن. بیش از همه من از اصغر بدم میاومد. احساس میکردم با اومدنش تو زندگیمون، طوفان بپا کرده و اگرچه این وسط تقصیر زیادی به گردنش نبود ولی همش میگفتم اگه این نبود، اوضاع این جوری نمیشد. این ازدواج در حالی صورت گرفت که من با نفرت به این عضو جدید خانواده نگاه میکردم و گیج و منگ همه اتفاقات انجام شده بودم. هیچ وقت نگاههای خریدارانه فک و فامیل جدید تو روز عقدکنان از یادم نمیره که تو دلشون میگفتن عروس بعدی، خودشه. مراسم تو خونه خودمون برگزار شد و چه کردن همه فامیل. پسرای فامیل که تو شوک از دست دادن خواهرم بودن خودشون رو با رقص و پایکوبی سرگرم میکردن و از همه بیشتر عموی بزرگم که خواهرم رو میپرستید و دلش می خواست عروسش باشه. این ازدواج مثل یه نقطه عطف تو احساسات منه. جایی که مثل یه سکوی پرتاب شد برام تو دنیای غریب جوانی. من آماده این دنیا نبودم، دلم هنوز نوجوون بودن رو میخواست که اصلاً وقت نشده بود تجربهاش کنم. من داشتم با سرعت هر چه تمامتر از خودم فرار میکردم تا منو اشتباهی نبرن ...
اینو یادم رفت بگم که قبل از بله گفتن عروس، یه جلسه اضطراری فامیلی تو خونه ما تشکیل شد و بابا تخته گاز همه رو متقاعد کرده بود که تو این وانفسا این دختر باید شوهر کنه و بدجوری هوایی شده و کنترلی برش نیست. تو همون جلسه هم همه راجع به من پرسیده بودن که پس این چی ؟ و بابا هم گفته بود این دختر فرق داره و سرش تو کار خودشه و پنالتی هم نمیزنه. عملاً مجوز درس خوندن رو گرفته بودم و برای همینم چارچنگولی افتاده بودم تو فاز درس و مدرسه. یادمه حتی برای چندماه اول چادر سر میکردم! خودم وقتی یادم میآد از کارام خندهام میگیره. خب معلومه پدر و مادر هم فکر می کنن بچه دچار تحول معنوی شده دیگه خبر ندارن که با چه انگیزهای این کارو انجام میدادم. توی راه مدرسه یه متری خودمو نگاه میکردم که فقط زمین نخورم . با هیچ کدوم از بچهها هم ارتباطی نداشتم . فقط تو کلاس که بودم، کمی نرمال رفتار میکردم ولی به محض پا گذاشتن تو کوچه مدرسه، میشدم یه قدیسه. اصغر خونمون رفت و آمد می کرد و به اصطلاح درحال نامزدبازی بودن. وای که چقدر ازش بدم میاومد. تنها نقطه اتصال من با این خانواده مامان ماهش بود که خیلی دوستش داشتم. خواهرم درسشو میخوند تو خونه و گاهی برای رفع اشکال میاومد مدرسه. با ابروهای برداشته و تیپ عروسمآبش آب از لب و لوچه دخترا راه میانداخت ... عجب عالمی بود. مامان اصغر ظرف چندماه بعد از عقدکنان دچار درد مشکوکی تو پهلوهاش شد که اول به سرماخوردگی کلیه برداشت شد و بعد درد شدت گرفت و کار به بیمارستان کشید و تشخیص یه تومور سرطانی کار رو به فاجعه کشوند. عین شمع آب شد. تو دورانی که بیمارستان بود به توصیه بابا خواهرم بیشتر میرفت خونه اصغراینا تا خواهرش که همسن من بود و برادر کوچولوش غصه نخورن. انصافاً حاجخانم تا وقتی بود نذاشت از گل نازکتر به خواهرم بگن و عین پروانه دورش میچرخید. حیف که دست روزگار زود چیدش. با رفتنش، نه تنها خواهرم بیپشتیبان شد بلکه جریان عروسی هم مالیده شد و همون عقد کذایی شد اولین و آخرین جشنی که خواهرم به خودش بعنوان یه اتفاق خوشایند دید. اصغر سرباز بود و خدمتش تبریز بود. روزای سختی رو گذروندن دوتاشون. تو همین ایام متوجه اخلاقهای بچه گونه و احمقانه اصغر بودم. گیرهای آنچنانی و قهر و آشتیهای چند روزهاش همه و همه منو وامیداشت تا بیشتر و بیشتر ازش فاصله بگیرم. کل این اتفاق عین یه کابوس بود برام و اصلاً نمیتونستم بپذیرم که خواهرم باهاش کنار اومده. اگرچه خودم جون سالم بدر برده بودم از معرکه ولی پذیرشش برام بیشتر با فرار کردن همراه بود تا روبروشدن با واقعیت و احساسات خودم نسبت به همه اتفاقات. الان که فکرشو میکنم میبینم درواقع از همون موقع یادگرفتم خودم نباشم. چقدر احساساتم رو خفه کردم. چقدر باهاشون گنجیدم. چقدر این ماسک جدیدم، منو از همه چی دور کرد و بیشتر از همه از خودم بعنوان موجودی بنام زن ... من عواقب دخترونه بودن، دخترونه عمل کردن و زندگی کردن رو داشتم روبروم میدیدم که صدالبته معیارهای اشتباهی از همه تعاریفم بودن ولی وجود داشتن. تو همون خونهای که من بزرگ شده بودم و با بلوغم از اول جنگ داشتم. حالا هم که اوجش بود. اوج نفرتم از موجود ضعیفی بنام یک زن و مردی که از همین منظر بهش نزدیک شد و اونو براحتی از آنِ خودش میکرد ...
اصغر یه پسرعمو داشت که خیلی انتر بود. از اون شاسگولا که فکر میکرد آسمون سوراخ شده و اون افتاده روی زمین و با این فرودش افتخاری ابدی رو نصیب همه اونایی کرده که دارن میبیننش. پسره مزخرف از همون روز عقدکنون با دست پس میزد و با پا پیش میکشید. یه بار که حالش خوب بود حسابی بگو بخند میکرد و گاهی هم عین جوجه تیغی فقط خار میانداخت با اون زبون تیغدارش. حالم ازش بهم میخورد. فهمیده بودم که کل خانواده اصغر و بخصوص خانواده عموش منو زیر نظر دارن و بدشون نمیآد دومین عروس فامیل رو هم از این خانواده بگیرن. منم آی لگد میانداختم ... به همشون. مثل سگ پاچه میگرفتم. کافی بود خواهر اصغر بخواد اسم پسره رو جلوم بیاره، میپریدم بهش که چی حالا؟ خیلی دلم میخواست یه حال اساسی بهش بدم که تا عمر داره این جوری اعتماد به نفس نداشته باشه و فکرنکنه کافیه لب تر کنه تا دخترا براش فدا شن. حالا باید میدیدین این وسط اصغر چطوری خودشو به آب و آتیش میزد تا هرطور شده این پسره عین چغندر سر راه من سبز شه. هربار که میاومد دم خونمون اینم عین سیریش چسبیده بود بهش و تازه هی ادا درمیاورد که نه بابا تو نمیآم و باید برم و ... میخواستم خفهاش کنم اینقدر ازش متنفر بودم. همون ایام متوجه گوشهگیر شدن بیش از حد خواهرم شدم و شدت درگیریهاشون با اصغر. نمیدونستم بینشون چی میگذره فقط یه حسی بهم میگفت خبرای خوشی نیست. تو این فاصله مامان بزرگ پدریام هم فوت کرد و دیگه امکان یه جشن کوچولو هم برای این دو تا نموند. اول قرار بود صبرکنن تا اصغر سربازیاش تموم شه ولی همون موقع که ما درگیر مراسم مامان بزرگم بودیم، یه روز عصر که میخواستم دور کمر خواهرمو بگیرم تا بدم به خیاطمون برای هر دوتامون شلوار مشکی بدوزه، با ناباوری کامل متوجه برآمدگی غیرعادی شکم خواهرم شدم. شوک دیدن اون صحنه تا عمر دارم یادم نمیره. تازه متوجه شدم چرا خواهرم هی اصرار کرد من از اتاق برم بیرون و اون خودش این کارو بکنه و من با بیتوجهی مسخرهاش کردم و خودم دست بکار شدم. ای واااای ... اگه بابا می فهمید... تو عقد حامله شده بود و اینی که من میدیدم تو هیکل لاغر و کشیده خواهرم این طوری نشون میداد، کمِ کم ۵ ماهش بود ... وا رفتم. خواهرم مستقیم تو صورتم نگاه میکرد تا عکسالعمل منو ببینه و صورت من که یه پارچه آتیش شده بود. بسرعت کارمو انجام دادم و از اتاق زدم بیرون و عین دیوونهها دور خودم میچرخیدم. مگه میشه؟ یعنی کسی چیزی نمیدونه؟ مامان؟ خانم داداشم؟ بابا؟ کیا میدونن؟ شایدم فقط من نمیدونستم. خدا میدونه چند روز بد رو پشت سر گذاشتم تا با تحت کنترل گرفتن رفتارهای خواهرم متوجه بشم اشتباه نمیکنم و هم اینکه هیچ کی از این اوضاع خبر نداره. الهی بمیرم براش چی کشیده بود تو اون ایام. حالتهای ویارش، تهوع، حال بد و پنهون کردن همه اونا از خانواده و دوری از همسری که سربازه و ... بقول خودش که بعدها بهم میگفت اون برهه از زندگیاش که باید براش یادآور خاطرههای خوب و خوش باشه، تبدیل به جهنمیترین دوران شد.
بعد از یه مدت کوتاه یه روز عموی اصغر اومد خونمون و با پدرم خلوت کردن و ظاهراً جریان رو بهش گفته بود. تو ایامی که ما بیشتر تهران بودیم و مراسم مامان بزرگم بود، خواهرم همش بهونه میآورد و میموند خونه و برای اینکه تنها نباشه، بابا ازش میخواست بره خونه اصغراینا. عموی اصغر هم یه باغچه بغل خونه اونا داشتن که خانم عموش خواهرمو بارها درحال بالاآوردن دم رودخونهای که از ته باغشون میگذشت میبینه. یه بار هم که خواهرم داشته با سر میرفته توی آب و تعادلش رو از دست داده بوده بدادش میرسه و میبردش کلینیک و سرم بهش میزنن و خلاصه میفهمن اوضاع از چه قراره. اونقدر همه آشفته شدن که نگو. نمیدونم یادتونه یا نه ولی تو همون ایام جنگ، این فرهنگ حاملگی قبل از عروسی حتی اگه عقد هم بودی خیلی فاجعه بود. یه جورایی رسوایی. بابا اولش میآد سر و صدا کنه عجب دختره نمک به حرومیه حالا دیگه همه باید بدونن الاّ ما و عجب دختر نفهمیه... که خودش یه دفعه دلش به رحم میآد و میفهمه که آخه باباجون یه نظر به خودت بنداز و ببین چرا دخترت جرأت نکرده دردش رو به تو بگه و تو چقدر غافل بودی که احوالاتشو ندیدی. این میشه که ماتمزده به عموی اصغر میگه اون تقصیری نداره، فقط حالا چکار کنیم؟ قرار بود بعد از سالگرد مامان اصغر، اینا برن ماه عسل و از اونجا هم برن سر خونه و زندگیشون که با این اوصاف کار به اونجاها نکشید. تصمیمات گرفته شد و خونهای یه کوچه پایین تر از منزل ما خریداری کردن و ظرف یه هفته وسایل تکمیل شد. اصغر مرخصی استعلاجی گرفت و ظرف یه روز جابجا شدن. در چه فضای وحشتناکی مامانم از زیر اسفند و قرآن ردشون کرد و رفتند خونشون. چه اشکی میریختیم هممون. بابا عین دیوونهها بود، گیج و منگ و با خودش حرف میزد و توی حیاط راه میرفت و سیگار پشت سیگار. فکر کنم عذاب وجدان گرفته بود. این جریان با همه بدبختیها و مکافاتش فقط یه حسن داشت و اون اینکه خانواده عموی اصغر، دوربینشون از روی من برداشته شد و بطوری که بعداً خواهر اصغر برام گفت توی خودشون گفتن از این خانواده دختر گرفتن درست نیست. برداشت جالبی نیست ولی برای من خیلی هم خوشحال کننده بود. دیگه سر و کله اون پسرک هم کمتر پیدا میشد مگر مراسمی یا مهمونی بود. منم با خیال راحت مشغول درس هام شدم. اوقات زیادی پیش خواهرم میموندم که تنها نباشه و شاهد همه احساسات بدش تو اون دوران بودم. الهی بمیرم برای اون بچه که توی اون شرایط سخت بوجود اومد و بعد از سه تا چهارماه هم بدنیا اومد. پسر بود و شیرین و خواستنی عین ماه بود صورتش. بابای عوضیاش از سربازی اومد و زندگی جهنمی اینا شروع شد تازه. نمیدونین چه آدم ازگل و رفیق باز و بیعاری از آب دراومد. شبها تا دیروقت بیرون میموند و با رفیقاش توی این باغ و اون باغ به مشروب خوری و کثافتکاری میگذشت و خیالش هم راحت که زن و بچهاش نزدیک ما هستن و همیشه یکی از ماها یا من یا مملی یا مامان پیششون هستیم. متاسفم که نمیتونم بیشتر شرح بدم فقط بدونین که ماه کوچولوی ما که تنها دلخوشی خواهرم از زندگی تلخش بود، تو سن دوسالگی در اثر سهلانگاری همون پدر عوضیاش افتاد توی استخر و ... از پیشمون رفت. فقط خدا میدونه چی کشیدیم و چطوری تونستیم از پس این غم بربیاییم. کل اون سالها جزو بدترین خاطراتم از زندگیمه. فضای مهآلودی داره... انگار همش یه کابوسه. جدایی اصغر و خواهرم بعد از ۷ سال اتفاق افتاد و بالاخره این آدم از زندگی ما رفت اگرچه بدلایلی همچنان سایهاش هست ...
موضوعات مرتبط: داستان یک ازدواج نابهنگام