میرم

 گفتم:میری؟



گفت:آره




گفتم:منم بیام؟




گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 




گفتم:برمی گردی؟ 




فقط خندید 




اشک توی چشمام حلقه زد 




سرمو پایین انداختم 




دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد




گفت:میری؟




گفتم:آره




گفت:منم بیام؟




گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 




گفت:برمی گردی؟ 




گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 




من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 




و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده


[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:46 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان عاشقانه و غم انگیز

 

مریم دختری بود که هیچ موقع به عشق فکر نمیکرد زیرا عشق را

چیزی بیهوده می دانست. ولی به گل رز خیلی علاقه داشت و میدانست که

هرتعداد شاخه گل رز به چه معنی است.

اما هیچ وقت فکر نمیکرد که با همین گل های رز روزی عاشق کسی بشه.

تا این که روزی پسری به اسم آرش که مریم را عاشقانه دوست  داشت

و  از علاقه مریم به گل رز با خبر بود.

عشق خود را به او با تعداد گل هایی که به مریم میداد ابراز میکرد.

ماه اول به او روزی تنها یک شاخه رز(به معنی یک احساس عاشقانه برای تو)داد.

ماه دوم روزی سه شاخه گل به او هدیه کرد(به معنی دوستت دارم)

و در ماه سوم به او روزی پنج شاخه گل(به معنی بی نهایت دوستت دارم)تقدیم کرد..


موضوعات مرتبط: داستان واقعی
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:45 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان واقعی (نیلو فر و علیرضا )

 

 

asheghane www.patugh.ir 11 عکس های عاشقانه و رمانتیک

سلام


داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

 


دنبالم 


افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 


شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 


بعدش 


ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 


کردیم


و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 


میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 


نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 


ودماغ 


علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 


بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 


مریختم 


وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 


لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 



همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد


[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:43 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان واقعی عاشقانه

 

 

من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 


شش ماه پيش دل نبستم! 


به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 


ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 


نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 


هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 


شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 


بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 


راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 


صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 


گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 


عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 

كردم 

نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 


يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 


اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 


با خيليا بودم اما اون احساس.... 

[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:42 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان واقعی (پریا و فرهاد)

 

 

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.


سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 


.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.



تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 



کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 


هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب 


گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 


پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 


هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 


قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه


،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 


میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 


دونه 


مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 


نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 


تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن 


روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 


سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 


پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 


چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه 


میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 


نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 


هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 


جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم 


که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 


تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 


انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 


اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت


[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:40 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان واقعی خودم

 بسم الله الرحمن الرحيم

                     خيانت  در حريم عشق   

 

 

                                                               خيانت واژه ي تلخي ست ، حقيقتي زهرآگين ،

         فرود دشنه، پي در پي ، بر پيکره ي دوستت دارمها ،

                                                                                           هرگز تبرئه اي نيست

آنکه را که را چنين به کشتن قلب آهنگين عشق برخاست و دلي را که پژمرد 

     

        

     الان فکر کنم چند ماه باشه  از روزي   تموم کردمو بگذره  خوب  اينو بگم که من داستان نويس  خوبي نيستم  يعني فکر نميکردم 

     يه روز داستان خودمو بنويسم اينم نميدونم  از بدبختيمه از خود شانسيمه  ولي من از اولم شانس نداشتم از وقتي که از دختر 

     همسايه خوشم اومد فهميدم   با هزار نفر حرف ميزنه از وقتي که يه دختر ازم شماره خواست ندادم اينم از غرور بود 

     از خودم تعريف نباشه قيافه اي درست حسابيم ندارم ولي  يه  ذره تو زبون تيزم  اونم يه کوچلو 

     الان که اين داستانو ميخوام بنويسم  شايد باورتون نشه اينقدر بي حالم که حتي  حوصله ندارم براي مقدمه يه  شعر پيدا کنم 

     دادم  دوستم  کيميا برام بگرده   يه خوبشو پيدا کنه من ديگه اون ادم  نيستم که هي ميخنديدم هر وقت به خودم فکر ميکنم

     به خودم ميگم خاک برسرت اخه تو چتم ادم عاشق ميشه  هميشه فکر ميکردم پيش  خودم  دختر پسراي  که  چت ميکنن

     فقط براي  گول زدن همديگه ميان اما اينطور نبود  يکم که تو  نت چرخيدم با ادماي مختلف اشنا شدم با ادماي که  تنها 

      گناهشون عاشقي بود با ادماي ساده دوست شدم وقتي داستان زندگيشونو بهم ميگفتن  ديوونه  ميشدم اما به روم نمياوردم 



موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:38 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

یک داستان واقعی

 اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني



موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:37 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

داستان واقعی

 پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر  با خون  اش نوشته


نامردا خواهرم بود



موضوعات مرتبط: داستان واقعی خودم
[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:33 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

اس ام اس تنهایی 983048

 

 

 

Pulpit rockPulpit rockPulpit rockPulpit rockPulpit rockPulpit rock

یکی بود،یکی نبود

من موندم و اون نموند

من دیدم و اون ندید

من خواستم و اون نخواست

من التماس کردم و اون نشنید

من هستم و اون رفته!

من خستم و اون...


[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:28 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]

ا س ام اس تنهایی 987789

 

 

اينجا دلــــي تنهــاست ، آنجا را نمي دانم

اينجا آسمان ابريـــست ، آنجا را نمي دانم

اينجا هــوا ســرد است ، آنجا را نمي دانم

اينجا شده است پاييــز ، آنجا را نمي دانم

اينجا چه بي رنگ است ، آنجا را نمي دانم

اينجا دلــي تنــگ است ، آنجا را نمي دانم

اينجا فــقــط يـــــــــادت ، آنجا را نمي دانم

در ســـــينه فريــــــادت ، آنجا را نمي دانم

اينجا فقط انــــــــــــدوه ، آنجا را نمي دانم

اينجا دلــــي تنهــاست ، آنجا را نمي دانم


[ دو شنبه 19 خرداد 1393 ] [ 20:27 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 19 20 21 22 23 ... 52 صفحه بعد